Foreword
حالا ویتمن به دغدغههایی بازمیگردد که در بخش ۴۱ مطرح کرده بود، بخشی که در آن پذیرای انواع و اقسام مذاهب شده بود. در این بخش حالا او با جزئیات بینهایت عینی، فهرستی از مناسک هزارانسالهی نیایشهای مذهبی را ارائه میکند، از نخسین ستایندگان آفتاب تا کشیشهای دورهگرد زمان خودش (که چون سوار بر اسب از مراسمی مذهبی به مراسم دیگر میرفتند با عنوان «سواران دورهگرد» شناخته میشدند). او از آسیا به یونان و به ایالات متّحده میرود «که در آغوش میگیرد عبادات مدرن و باستانی را و هر عبادت دیگری را» مابین مدرن و باستانی. اعمال شاعر در این بخش ما را به ابیات اولیهی «آواز خویشتن» برمیگرداند: «و هرچه پندار من، پندار تو خواهد بود.» باورهای مذهبی یکی از مهمترین دلایل اختلاف میان انسانها در طول تاریخ بشر بوده است: هزاران جنگ بر سر پیچیدگیها و تفاوتهای باورهای مذهبی به راه افتاده است و همچنان به راه میافتد. و این نبردها البته نه تنها میان مذاهب اصلی جهان، که میان شاخهها و فرقههای مختلف مذاهب هم بوده است. ویتمن اینجا از ما میپرسد چه میشد اگر هر هویتی همهی اینها را باهم میپذیرفت، حتی بیایمانی و بیدینی شکاکان نومید را؟ چطور هویتی میتواند چنان فراگیر باشد که تمام باورها و شکهای متضاد همهی آدمهای روی زمین را بپذیرد؟
پاسخ ویتمن در عین سادگی فوقالعاده است. ما هرقدر هم که مذهبی باشیم همهمان «عذاب، شک، نومیدی، و بیایمانی» را تجربه کردهایم؛ همهمان زمانی بوده است که از «دمهای خونین شکاکان و عبوسان حقیر» آزرده شدهایم. واژهی انگلیسی «دم» fluke است، به معنی دم قوی نهنگ است که او برای نابود کردن تعقیبکنندگان خود به کار میبرد، اما شکل جمع آن flukes به پیکانهای زوبین مخصوص شکار و نابود کردن نهنگ هم اشاره دارد: ما سعی میکنیم شکهایمان را نابود کنیم، اما شکهایمان برای نابودی ما سر بلند میکنند. به این ترتیب ویتمن ایمانی ورای شک به ما معرفی میکند، «بزرگترین ایمانها» و «کمترینشان»، باور به کمال مادی و زمینیِ اکنونی که ویتمن درش زندگی میکند. این ایمان ــ باور به جسم مادی خود و چیزهای مادی که در اطرافاش با آنها روبهرو میشود ــ باعث باور او به «زندگی پس از مرگ» میشود، باور به اینکه لحظات آیندهای خواهند آمد که درشان زندگیِ هنوز متولدنشده جسمانیت خود را خواهد داشت، مدتها پس از آن که این لحظهی حال در گذشته غرق شده است.
ایمان ویتمن به این ترتیب به او کمک میکند تا دریابد که کل گذشته در هم ادغام و ترکیب شده و نظم و ترتیبی نو پیدا کرده است تا این لحظهی خاص را که «اینک» مینامیماش به وجود آورد. ایدهها و باورها و شکها و جسمها و مادیات همه تجزیه و تبدیل به کود شدهاند، و در ترکیب با هم لحظهی حال را ساختهاند. همهچیز ـ هر ایدهای، هرقدر هم احمقانه باشد؛ هر کودک و مرد و زنی، هرقدر هم جوان جان باخته باشد، هرقدر هم بیهدف و بیمار بوده باشد؛ هر «کیسهی خرد»ی که بر آب شناور است و هیچ نیست جز تمنای حریصانهای ناچیز؛ هر «کوچکترین ذرهی شناخته» ـ در آنچه همین الان (همان آنِ ادامهداری که تنها زمانی است که درش زندگی وجود دارد) اینجاست، نقش خود را ایفا میکند . این لحظهی مادی حاضر عملاً شامل همهی گذشتهها و آیندههاست: «هر ذرهی من به همان مایه جوهر فرد توست.» به این ترتیب، داشتن «کمترین» ایمان، ایمانی ساده به دنیای اطرافمان که میبینیماش، میشنویماش، میبوییماش، و لمس و مزهاش میکنیم، داشتن «بزرگترین ایمانهاست»، آگاهی از این که اکنونهای دیگری هم بوده است که به اندازهی همین اکنونی که ما در این لحظه داریم تجربه میکنیم واقعی بوده و حضور مادی داشته است، و آگاهی به این که اکنونهای بسیار واقعی دیگری هم خواهند بود که جسمهای بسیار واقعی دیگری که نفس میکشند بهشان تجسم خواهند بخشید، جسمهایی چون جسم خود ما در حال خواندن شعری از شاعری که زمانی جسم داشت و اکنون ندارد. ما زندگی پس از مرگ ویتمن هستیم.
—EF
ای کشیشان تمامی زمانها در سراسر جهان هیچ خوارتان نمیدارم بزرگترترین ایمانهاست ایمان من و کمترینشان، که در آغوش میگیرد عبادات مدرن و باستانی را و هر عبادت دیگری را بر این باور است که از پسِ پنج هزار سال دوباره به زمین خواهم آمد پاسخ انبیای یونان را انتظار میکشد، خدایان را میستاید، به آفتاب سلام میفرستد، از نخستین سنگ یا کندهی درخت بت میسازد، در دایرهی مقدس به چوبدست، جشن آیینی پاوواو به جا میآورد، به لاما یا برهمن کمک میرساند هنگام که چراغ بتان را میآرایند، هنوز در مراسم کهن یونانیِ رژهی قضیب در خیابانها میرقصد، فیلسوف برهنهای مسحور و زاهد در جنگلها، به سلامتی ستایندگان وداها و شستراها از جام جمجمه شهداب مینوشد، به قرآن اعتنا دارد، قدم میزند در معابد بلند تئوکالی که به خون بستهی ریخته به سنگ و چاقو مزیناند، بر طبلهای پوست مار میکوبد، اناجیل را میپذیرد، میپذیرد او را که مصلوب شد، میداند که او بیتردید الهی است، برای آنان که در مراسم عشای ربانی زانو میزنند یا آنان که برمیخیزند در نیایش پروتستانهای پاکآیین یا صبورانه مینشینند بر نیمکتهای کلیسا، یاوه میگوید و در هیجان جنونام کف به دهان میآورد، یا چنان مردگان مینشیند تا روحم مرا برانگیزد، به پیش رو نگاه میکند بر خاک و بر پیادهرو، یا به بیرون پیادهرو، بیرون خاک، به ریسندگان مدار سالکان دورهگرد تعلق دارد. یکی از دستهی مرکزگرایان و مرکزگریزانم که میگردم و سخن میگویم چون مردی که پیش از سفر کارگزارانی به کار میگمارد. ای شکاکان دلفسردهی گرفته و نامطلوب، حقیر، عبوس، افسرده، خشمگین، آسیبدیده، نومید، بیدین، یکایکتان را میشناسم، درمییابم دریای عذابتان را، شکتان، نومیدیتان و بیایمانیتان را. نگاه کن که چگونه شتک میزند دمهای نهنگها! نگاه کن که چگونه آنان با تشنج و غلیان خون به سرعت برق پیچ و تاب میخورند! آرام باشید دمهای خونین شکاکان و عبوسان حقیر، میان شما من، به همان اندازه جا دارم که در میان آن دیگران، فشار تو، من و همگان است گذشته به یک میزان کاملن و هرچه هنوز ناآزموده است و در پیش رو به یک میزان از آن تو و من و همگان است. از آنچه که هنوز ناآزموده است و در پیش روست هیچ نمیدانم، ولی میدانم که در موقع خویش کفایت خود را به اثبات خواهد رساند و مغبون نخواهد بود. به هرکه میگذرد عنایت دارد و به هرآنکه میایستد نیز و هیچکس را نمیراند. نمیتواند براند آن مرد جوانی را که جان باخت و دفن شد، نمیتواند براند آن زن جوانی را که جان داد و در کنارش آرمید، و نه آن کودکی را که از سوراخ در نظر کرد و به عقب رفت و دیگر هیچکس او را ندید، و نه آن پیرمردی را که بیهدف زندگی کرد و حیاتش را تلختر از صفرا یافت، نه آن مردی را که در نوانخانه با عرق و مرض گندمگ زد و نه آن خیل بیشمار را که قتل عام شدند و متلاشی شدند نه آن کوبوی خشن سوماترایی را که نجاست انسانیت است، نه کیسههای خردی را که با دهانهای باز برای غذا شناورند، نه هیچ چیز را بر خاک، و نه در آن نشیب در کهنترین گورهای خاک، و نه هیچچیز را در افلاک بیشمار و نه در بیشمارانِ بیشماری که در آنها ساکناند، و نه اینک و نه کوجکترین ذرهی شناخته را.
Song of Myself, Section 43 —poem read by Sholeh Wolpe
Afterword
جشنوارهای تابستانی کنار آب در شهری در نیواینگلند. نور خورشید و آسمان آبی و هوای مرطوب کنار آب. گردشگرها و اهالی شهر، بعضی در حال هل دادن کالسکه، بعضی مشغول خوردن بستنی یا نوشیدن قهوه، از مقابل چادرهای سفیدی که نقاشیهایی با مناظر دریایی، شیشههای منقش رنگی، و نان و شیرینی میفروشند میگذرند. خیلیشان توقفی میکنند تا نگاهی به صخرهی پلیموت بیندازند، جایی که میگویند زایران کشتی میفلاور در ۱۶۲۰ در آن از کشتی پیاده شدند. در اسکله مدلی از این کشتی تجاری که این زایران را به ینگهی دنیا آورد لنگر انداخته است و هنرپیشههایی نقش خدمهی کشتی و مسافران را بازی میکنند و روایتی از تاریخ را که در مدارس آمریکا به بچهها یاد میدهند برای بازدیدکنندگان میگویند. در هر روایت بر پیمان میفلاور تأکید میشود: این که چطور همهی مردان بزرگسال، قدیسان و غریبهها (واژهی قدیسان برای مسافران مذهبی کشتی و واژهی غریبهها برای کسانی به کار میرود که تنها برای تجارت و ماجراجویی پا به این سفر پرمخاطره گذاشتند)، زمانی که هنوز سوار بر کشتی بودند متعهد شدند که «گرد هم آیند و یک جامعهی مدنی واحد تشکیل دهند.» سنگبنای دموکراسی اینجا گذاشته شد، اساس ایمان جدیدی که ویتمن در این قسمت میستایدش.
آنچه باعث شگفتی خواننده میشود گسترهی اشارات شاعر در فهرستاش از نظامهای اعتقادی باستانی و مدرن است، نظامهایی که تکتکشان به ویتمن کمک میکند نشان دهد که این فرد است که محک عالم هستی است. او همهی مذاهب را با هم قاطی میکند تا بستر لازم را برای «هرچه هنوز ناآزموده است و درپیشرو»، آنچه برای همهی ما کفایت خواهد کرد، آماده کند؛ حالا به «لاما یا برهمن کمک میرساند هنگامی که چراغ بتان را میآرایند»، حالا «از جام جمجمه شهداب مینوشد»، حالا «صبورانه مینشیند بر نیمکتهای کلیسا.» بهعلاوه: در «دریای عذاب، شک، نومیدی، و بیایمانی» نیرویی است که چون موجی در هر لحظه در ما به اوج خود میرسد: نیروی اینجا و اکنون. ابیات پرجوش و خروش ویتمن به ما نشان میدهد چطور بر این موج سوار شویم.
ویلیام بردفورد، یکی از امضاکنندگان پیمان میفلاور و فرماندار مستعمرهی پلیموت، چنین مینویسد: «همچون شمع کوچکی که میتواند هزاران شمع را روشن کند، نوری که اینجا برافروخته شده است بر بسیاری درخشیده است، بهواقع بهنوعی بر تمام ملت ما.» ویتمن این شمع را به آوازی تبدیل کرده است.
—CM
Question
ویتمن کاملاً به این موضوع آگاه بوده است که دارد شعرش را برای خوانندگانی مینویسند که در زمانی که او شعر را مینوشته وجود نداشتهاند. به این ترتیب، ما به معنای واقعی «زندگی پس از مرگ» ویتمن هستیم. وقتی او زنده بود ما نه جسمی داشتیم نه هویتی، اما او ایمان داشت که ما از هویتها و جسمهایی که او و دیگرانی که صد و پنجاه سال پیش، از خود به جا گذاشتهاند سر بر خواهیم آورد. چه نشانههای جسمانی و مادیای میبینید از اینکه بدن شما و بدنهای آنهایی که زندهاند زندگی خود را مدیون مواد بازمانده از بدنهایی که زمانی زنده بودهاند هستند و چه نشانههایی میبینید از این که شما دارید ثمرهی ایدهها، باورها، شکها، موفقیتها، و اشتباهات آنها که دیگر مردهاند را میچشید؟ آیا ممکن است باور مذهبی بر بنیانی چنین مادی شکل بگیرد؟ بر این بنیان که دنیای مادی مدام دگرگون میشود و به صورت اکنونی درمیآید که تاابد ادامه مییابد (اکنونی که تنها جایی است که درش زندگی پس از مرگ ممکن است)؟