Afterword
با نزدیک شدن «آواز خویشتن» به پایان خود، شاعر کمکم از سفر تخیلی پرشور و عمیقی که او را به دوردستهای عالم هستی و همچنین به درون جسم خویش برده است بیرون میآید، سفری که وحدت ستارهها و سوسکهایی که در پهن میغلتند ـ وحدت خداوند و انگور گرگ ـ را به او نشان داده است، سفری که برای او برملا کرده است چطور «یک برگ علف هیچ فروتر از کار روزمرهی ستارگان نیست.» حالا، ویتمن از این خواب و خیال وسیع خود برمیخیزد، «پیچ و تابخوران و عرقریزان،» هلاک از تلاشی که کرده است، و احساس آرامشی جسمانی میکند، خوابش میگیرد، قدرت تکلمش تضعیف میشود و دنبال کلماتی میگردد تا آموختههایش را از این سفر ژرف خلاصه کند. این خواب ـ خواب «بلند» ـ که ویتمن آمدنش را حس میکند البته شاید همان خواب مرگ باشد، چراکه این بخش دنبالهی تجسّم قوی مرگ در بخش پیشین را میگیرد. اگر چنین باشد، «it» نامعلوم این بخش در انگلیسی ـ «I do not know it – it is without name» ـ [«اش» و «آن» در «نمیشناسماش/ – بینام است آن –/»] میتواند خود مرگ باشد، حالتی که درش زبان از کار میافتد و هیچ واژهای از آن بیرون نمیآید. یا شاید هم آن چیز غیرقابلبیانی باشد که مرگ را در بر میگیرد و ورای مرگ میرود. اما ویتمن بههرحال برای نامیدناش با مشکل مواجه است: «آن» مثل ما روی زمین بند نیست؛ «آن» گستردهتر از اینهاست، نیرویی است از عالم هستی که در خُردترین سطح عالم همانقدر باتجربه است که در کلانترین سطح عالم. «آن» نیرویی است که همانقدر در آغوش یک «دوست» حس میشود که در جاذبهی میان سیارات و ستارهها.
درحالیکه ویتمن تلاش میکند برای این نیروی جاری در آنچه ما انسانها زندگی و مرگ میخوانیم نامی پیدا کند، نیرویی که از جزئیترین ذرّات تا گستردهترین قلمروهای این عالم امتداد دارد، به ما اطمینان میدهد که «آشوب و مرگ نیست آن» بلکه «شکل است و اتحاد است و طرح است.» ویتمن آشوب و مرگ را انکار نمیکند؛ درعوض به ما میگوید که آنچه به نظر ما آشوب و مرگ میرسد تنها بخشی از طرحی عظیمتر است، اتحادی گسترده که ما با نگاه محدودمان ممکن است قادر به دیدناش نباشیم. و ما، موجودات زنده، از هر اندازه و شکلی، «شرح و تفصیل» «آن» هستیم: ما اشکال مادی کنونیِ آن جان خلاق بینامی هستیم که همواره در مادّه جاری است و آن را بهصورت اتحادهایی همواره در حال تغییر شکل و طرحهایی همواره در حال تکامل درمیآورد.
و چنین است که ویتمن به یکی از طنیناندازترین واژههای آمریکایی میرسد، واژهای که بهشکلی اسرارآمیز در قلب اعلامیهی استقلال آمریکا جای گرفته است، همانجا که توماس جفرسون عبارت جان لاک دربارهی تضمین «زندگی، آزادی، و مالکیت» را به عبارت بس تأثیرگذارتر «زندگی، آزادی، و جستوجوی سعادت» تغییر داد. برای آمریکاییها این سعادت نیست که تضمین شده است، آنچه تضمین شده است حق دنبال کردن سعادت و خوشبختی است و تلاش برای تعریف آن. ما نباید مالکیت را با خوشبختی اشتباه بگیریم، بلکه باید زندگی و آزادیمان را برای دنبال کردن چیزی به کار بگیریم که چندان قطعی، قابلتعریف، و دردسترس نیست. هرچه باشد خوشبختی بیشتر از آن که ناشی از مالکیت چیزها باشد از فهمیدن چیزها نشأت میگیرد. اگر بتوانیم درک کنیم که زندگیهای ما بخشی ناگسستنی از طرح گستردهی عالم هستی است، میتوانیم در «سعادت» ناشی از شناخت جایگاهمان در زنجیرهی کیهانی حیات آرام و قرار بگیریم. واژهی «happiness» «سعادت» البته از ریشهی «chance» «شانس» و «luck» «اقبال» است و ویتمن دریافته است که شکلگیری خویشتن تکتک ما اقبال محض است، «hap» «بخت» (یا «happening» به معنی «اتفاق») چرخهی نامتناهی ذراتی که در طول زمان همانقدر که ممکن است جزئی از یک ستاره شوند میتوانند بخشی از لبهای ما شوند: و آگاهی حاصل از درک این موضوع ـ که همهی ما رابطهای تنگاتنگ با یکدیگر و با عوالم هستی داریم ـ میتواند سبب رهایی ما از ترس شود و در چیزی غرقمان کند که میتوانیم ـ بهخاطر نداشتن واژهای بهتر ـ سعادت بخوانیماش.
—EF
چیزی در من است —نمیدانم که چیست— اما میدانم که در من است. پیچ و تابخوران و عرقریزان آنگاه تنم آرام و خنک میشود،— — میخوابم بلند میخوابم. نمیشناسماش —بینام است آن — کلامیست ناگفته، نه در لغتنامهایست، نه در نطق و نمادی. همانچیزیست که تاب میخورد بر آنچه بزرگتر از زمینیست که من بر آن تاب میخورم، برایش آفرینش هماندوستیست که آغوشش بیدارم میکند. شاید باید بیشتر بگویم. شرح و تفصیل! برای برادران و خواهرانم تقاضا میکنم. در مییابید ای برادران و خواهران؟ آشوب و مرگ نیست آن. شکل است و اتحاد است و طرح است— زندگی جاودانه است آن— وقوع سعادت است.
Song of Myself, Section 50 —poem read by Sholeh Wolpe
Afterword
آتشبازی خیرهکنندهای بود. بر فراز صخرهای که از کوهی مقدس سر بر آورده بود مشغول تماشای انفجار رنگهای نقرهای و قرمز و آبی بودم، رنگهایی که از رودخانهی «هان» به آسمان برمیخاستند و بهشکل عنکبوت، نخل، و گل صدتومنی به سوی نورهای شهر سئول سرازیر میشدند؛ مدتی طول میکشید تا صدای انفجارها به گوش برسد ـ صدایی شبیه آتش توپخانه که برای من یادآور خاطرات جنگهایی بود که ازشان گزارش داده بودم، همینطور سفری که سالها پیش به منطقهی غیرنظامی بین کرهی شمالی و جنوبی رفته بودم، منطقهای که تفنگداران در دو سوی مرزهایش مشغول تمرین تیراندازی بودند. با وجود این نمایش خارقالعادهی آتشبازی، سفر آنقدر خستهام کرده بود که نمیتوانستم چشمهایم را باز نگه دارم. به محض این که خوابم برد صدای گرومپ گرومپ دوردستها در خواب با آنچه هنگام بالا آمدن از کوه شنیده بودم در هم آمیخت ـ زمزمههایی در تاریکی برفراز چشمهی «پادشاه اژدها،» فرمانروای افسانهای آبها، او که مسئول سیلها و خشکسالیهاست. کسی را ندیده بودیم (راهنمایم معتقد بود اتفاقی به مراسم شفایی جادوگری برخورده بودیم) اما همانطور که به بالا آمدن در مسیر کوهستانی ادامه داده بودیم این صداها در ذهنم حک شده بودند.
یکدفعه از خواب پریدم. آسمان پر بود از نشانههای نورانی.
ویتمن در این بخش به خواب میرود و بیدار میشود، درحالیکه نسبت به چیزی درون خود آگاه است ـ جریانی، حسّی شبحوار، واژهای ناگفته که «نه در لغتنامهایست، نه در نطق و نمادی» ـ چیزی که الهامبخش اشتیاق او میشود برای [خلق] فرمی از شعر که معادل دیدگاه دموکراتیک او است، دیدگاهی که شرح و تفصیل آن همهجا دور و برش است: در آدمها، مکانها، و اشیاء؛ در اسناد تاریخی و نشانههای زمینشناسی، در حافظه و در تخیل. ویتمن شاید نداند این روح خلاق دقیقاً چیست، اما این را میداند که همان چیزی است که مدتهای مدید پس از آن که جسم او از آواز خواندن باز میماند، آوازش را زنده نگه خواهد داشت.
ظرف، کشتی، گیاه، میدان مغناطیسی، دستگاه: استعارههایی که برای شعر به کار میروند فراوانند. آستانه و درگاه، موج و دریا، باد و نور. شاعران با به کار بردن فرمهای سنتی و نو معنای تجربیات آدمی را بیرون میکشند، ساختارهای ذهنی را برملا میکنند، و زیبایی عالم هستی را به نمایش درمیآورند. اِی آر اَمونز شاعر آمریکایی (۲۰۰۱-۱۹۹۶) میگوید: «سعی خواهم کرد به نظم بکشانم دریافتهای روبهگسترش بینظمی را / ادراک درحالرشد را» ـ پروژهای درخور ویتمن که در مقدمهی خود بر نسخهی ۱۸۵۵ برگهای چمن چنین نوشت: «عالم شناختهشده تنها یک معشوق تمام و کمال دارد و او بزرگترین شاعر است.» او «مرد آرامی است» که در کردار و کلام مردم عادی، برادران و خواهرانش، شعری بیوزن و قافیه مییابد («شکل و اتحاد و طرح») که به آشوب و واقعیت گریزناپذیر میرا بودن ما تعادل میبخشد: تصویری از زندگی جاودانه. و این یعنی سعادت.
—CM
Question
ویتمن در دفترچهای که ایدههای مختلف اولیه برای «آواز خویشتن» را درش یادداشت میکرد چنین نوشته است: «[همه] میدانیم که همدردی یا عشق قانونی است ورای تمامی قوانین» چراکه «هیچچیز جز عشق» نمیتواند باعث «وقوف روح نسبت به سعادت محض» شود، سعادتی که «به نظر میرسد آرامگاه و مقصود نهایی همهچیز است.» آیا در نظر گرفتن «سعادت» بهعنوان منبع و مقصد حیات از سوی ویتمن خوشبینیای سادهلوحانه است؟ او برای اشاره به این چیز «بینام» که «نه در لغتنامهایست، نه در نطق و نمادی» و «به نظر میرسد آرامگاه و مقصود نهایی همه چیز است،» چه واژههای دیگری جز «happiness» «سعادت» میتوانست به کار ببرد؟