Foreword
این بخش شعر ویتمن درخواست شاعر است از خواننده برای پاسخ به آنچه او پیشنهاد کرده است ـ شروع کردن به بحث و جدل، به صحبت، به خلق مشترک شعر. بعضی از زیباترین مصراعهای ویتمن در این بخش آمده است، مثلاً آنجا که او «گذشته و حال» را بهشکل گیاهان پژمرده تصویر میکند، گیاهانی که زمانی زنده بودند و دارای حواس، اما حالا خشک شدهاند، و خالی از حضور و زندگی. لحظهی «اکنون» مدام از گذشته و حال خالی میشود تا بتواند «حصار بعدی آینده» را بگشاید و تبدیل به لحظهای از حضور شود پیوسته در حال زاییده شدن. ویتمن در شعری که بعدها با عنوان «برآمده از میان حصارها» نوشت کل زندگی را مجموعهای از باز شدنهای چین و تاها و ظاهر شدنهای آنچه میان آنهاست تصور کرد، همانطور که هر زندگی و هویّت تازه از باز شدن «چینهای یک زن» سر بر میآورد. هر لحظهی زندگی تولدی است تازه، دنیایی تازه از «اکنون» که مقابل حواس زندهی تمام کسانی که جزئی از آن لحظه هستند ظاهر میشود و شکل میگیرد.
هنگام خواندن کتاب ویتمن حواسمان به «چین و تا»ی صفحات کتاب هم هست و وقتی خواندن هر صفحه تمام میشود و کتاب را ورق میزنیم تا به صفحهی بعد برویم درواقع داریم غرق ورق خوردن پیوسته و خواندن لحظات تازه، ایدههای تازه، ملاقاتهای تازه، بخشهای تازهی شعر میشویم. به این ترتیب ویتمن با گفتن «ای شنوندهی آن بالا!» رابطهی ما را با کتاب به خاطرمان میآورد. انگار شاعر که حالا در جوهر و کاغذ تجسم یافته است، از روی کاغذ با ما حرف میزند و وقتی ما سرمان پایین است و به کتاب نگاه میکنیم او به ما که بالای سرش هستیم نگاه میکند. ما با نگاه کردن به «چهره»ی صفحه به «چهره»ی شاعر نگاه میکنیم. ویتمن خاطرمان میآورد که وقتی ما با شاعر روبهرو میشویم دیگر او انسانی با جسم و فیزیک انسانی نیست بلکه در صفحات کتاب تجسم یافته است. این ما هستیم، خوانندگان کتاب، که جسم داریم و بنابراین میتوانیم این کلمات روی کاغذ را ببینیم و بشنویم، کلماتی که بدون ما صرفاً به جوهر و کاغذی مرده تبدیل میشوند. وقتی به آخرین تای این شعر نگاه میاندازیم (تنها یک بخش کوتاه دیگر تا پایان شعر مانده است) متوجه میشویم که شاعر واقعاً «فقط یک دقیقه بیشتر نمیماند.» او حالا «قیقاج غروب» را خاموش میکند، تصویر زیبای دیگری که نشاندهندهی سر آمدن ساعتهای طولانی خواندن «آواز خویشتن» است؛ خواننده به انتهای شعر نزدیک میشود و با خاموشی گرفتن شفق همچون شمعی لرزان، غروب کمکم جای خود را به شب میدهد. ویتمن با قرار دادن خود بر «چارچوب در،» در انتظار کسی که نزدیک است و میتواند به او بپیوندد، دعوتی ساده و اثرگذار را مطرح میکند: «چهکسی میخواهد با من بیاید؟» او ما را تشویق میکند که تا توانش را داریم صحبت کنیم.
مصراعهایی که بیتردید مشهورترین مصراعهای ویتمن هستند در این بخش میآیند: «آیا با خودم در تناقضام من؟/ باشد، خودم را نقض میکنم،/ (سترگم من، کثرتها را در بر دارم.)» ویتمن یکی از ایدههای اصلی رالف والدو امرسون را اینجا به شکلی دیگر مطرح میکند: «ثبات ابلهانه لولوی ذهنهای خرد است، محبوب دولتمردان و فلاسفه و روحانیون خُرد است . . . آنچه را اکنون فکر میکنید با کلماتی سهمگین به زبان بیاورید، و فردا آنچه را فردا میاندیشد باز با کلماتی سهمگین به زبان بیاورید، هرچند خلاف هر آنچه باشد که امروز گفتهاید... بزرگ بودن یعنی بدفهمیده شدن.» برای ویتمن، همانطور که تا اینجا دیدهایم، خویشتن موجودیتی است همواره درحال تکامل و گسترش؛ تجربههای تازهی فرد همیشه آنچه را او پیش از این باور داشته است میگسترد، به چالش میکشد، و زیر و رو میکند. باید یاد بگیریم که از رسیدن به تضادها خوشنود باشیم و خویشتنی چنان باز و آگاه پرورش دهیم که از «صحبت کردن علیه» (که معنی ریشهی واژهی contradict است) خویشتنی که دیروز وجود داشت نهراسد. همانطور که «آواز خویشتن» در سرتاسر شعر نشان داده است، خویشتنی که تغییر نمیکند هویتی است نمایشی، هویتی که درمقابل محرکهای دنیای انبوه اطراف، ازجمله کلمات تأثیرگذار و تغییردهندهی این شعر، مردهای بیش نیست.
—EF
گذشته و حال میپژمرند —آنها را آکندم و خالی کردم و به پیش میروم تا حصار بعدی آینده را بیانبارم. ای شنوندهی آن بالا! چه رازی داری که با من در میان بگذاری؟ نگاه کن به چهرهام هنگام که قیقاج غروب را خاموش میکنم (صادقانه سخن بگو، جز من کسی نمیشنود، و من فقط یک دقیقه بیشتر نمیمانم.) آیا با خودم در تناقضام من؟ باشد، خودم را نقض میکنم، (سترگم من، کثرتها را در بردارم.) بر آنان که نزدیکِ مناند، تمرکز میکنم، بر چارچوب در، در انتظارم. چه کسی کار روزانهاش را به آخر برده است؟ چه کسی زودتر از همه شاماش را تمام خواهد کرد؟ چه کسی میخواهد با من بیاید؟ پیش از اینکه بروم، حرف خواهی زد؟ یا اینکه فرصت از کف خواهی داد؟
Song of Myself, Section 51 —poem read by Sholeh Wolpe
Afterword
هوا سرد شده است و برگهای درختان بلوط دارند زرد میشوند. دوستی یکبار برگی از درخت افرا را نشانم داد که رگههایی قرمز از ساقهی آن منشعب شده بود، انگار که برگ صورتی بود گُلانداخته، و بهم گفت: «اگر در پاییز نتوانی شعر بنویسی شاعر نیستی.» پاییز فصل تضادهاست: درخشش نارنجیرنگ کدو حلواییها در میان ساقههایی خشکشده؛ کشاورزی که گندم زمستانی میکارد؛ سبدی از پیازهای گل لاله که آمادهی کاشت هستند. مرگ و تولد دوباره: اینها درهای دولنگهای هستند که بهقول ویتمن بارها و بارها از میان چارچوبشان رد میشویم، نوشته میشویم و مینویسیم.
«آواز خویشتن» با بیانیهای دربارهی برابری، در سطح ذرات، و با درخواست شاعر برای «رخصت سخن دادن/ در هر مجال» آغاز میشود و ما را برای سفری آماده میکند که با انرژی اولیه و بیحد و حصر طبیعت آغاز میشود، انرژیای که ما را ورای تلههای «مرامها و مکتبها» میبرد. حالا که به پایان سفر خود نزدیک میشویم، ویتمن دعوتمان میکند تا همراه او در میان تضادهای دنیای گستردهتر قدم بزنیم ـ تضادهایی که درون روح او، در تخیل دموکراتیک او، با هم دست و پنجه نرم میکنند.
چطور میتوان این دو ایده را باهم وفق داد ـ تضاد بهعنوان «اهرم تعالی» (سیمون ویل) و بهعنوان تابع کثرت درون هر فرد؟ ویتمن ممکن بود بگوید: هر دو تعریف صادق است: خویشتن، مثل دموکراسی، فیالذات پر از تضاد است، چراکه ساخته شده است از رؤیاها و ایدهها و علایق تکتک کسانی که تاکنون زیستهاند؛ جسم و روح همهی ما ترکیبی است از مردان و زنان، شکارچیها و جمعکنندهها، بردهها و اربابها، بااستعدادها و بدذاتها، زندهها و مردهها، همه و همه در رقابت برای جلب توجه ما. صداهای آنها ـ در تضاد باهم، الهامبخش، و گاه مدفون و خفه در اعماق ذهن ما ـ میتوانند منبعی باشند برای مفاهیم تعالیبخش، به این شرط که ما پیرو فرشتههای بهترمان باشیم. چشلاو میلوش شاعران را هشدار میدهد: «امید داشته باشید/ که ارواح خوب، نه شیطانی، ما را بهعنوان ابزار خود انتخاب کنند.» این صداهایی که درون ما هیاهو راه انداختهاند چقدر میتوانند سبب درد و رنجمان شوند! بهقول آن آهنگ معروف «دلم بهم میگه یه کار کنم، عقلم یه چیز دیگه.»
شاعر برای مقابله با مرگ باید فرمی پیدا کند چنان فراگیر که تجسم تضاد بنیادین زندگی، اینکه از لحظهی تولد شروع به مرگ میکنیم، شود. این واقعیت هولناک برای ویتمن یکجور دانش نجاتبخش است ـ موهبتی که فرزند معنویاش، اِی. آر. اَمونز از نو به ما ارزانی میدارد. امونز مشهورترین شعر خود «شاخابهی کورسونز» را با درکی چهارجانبه به پایان میبرد: «که از حدّ فهم من خارج است، که غایتی برای بصیرت وجود ندارد، که هیچ چیز را کامل درک نکردهام، که فردا پیادهرویای تازه پیادهرویای تازه است.»
برویم پیادهروی؟ اینها چراغهای شهری است که برای اولین بار باهم درش گشت زدیم، این رودخانهای است که قایقها در آبهای تاریکش بالا و پایین میرفتند، و این تویی، چنین آراسته و زیبا.
—CM
Question
«پیش از این که بروم، حرف خواهی زد؟/ یا این که فرصت را از کف خواهی داد؟» سوآلات ویتمن در پایان این بخش سوآلاتی ضروری هستند که پاسخی فوری میطلبند؛ با این حال ما میدانیم که با تمام شدن شعر شاعر جایی نمیرود، چراکه ما میتوانیم هرچند بار که دلمان میخواهد کتاب شعرش را باز کنیم و آن را بخوانیم. پس به نظرتان منظور ویتمن از این که میگوید ممکن است برای واکنش نشان دادن به شعر دیر شود و فرصت از کف برود چیست؟