Foreword
شاعر حالا در این بخش تواناییای را که در بخش قبل مدعیاش شده بود، یعنی توانایی «پیش خواندنِ» اشکال دیگر زندگی که جسم تکاملیافتهاش در مسیر تکامل از آن خود کرده است، میآزماید. انگار همهی آن اشکالی که انسان از سر گذراندهشان، وقتی در کنار هم قرار بگیرند، حس یکپارچگی ایجاد میکنند. بنابراین شاعر به این فکر میکند که برگردد و با حیوانات زندگی کند. او با از آنِ خود کردن نگاه خیره و صبورانهی شکارچی «مدتها و مدتها» صرفاً به برادرانِ حیوانی خود نگاه میکند و به نتایجی دربارهی تفاوت آنها با انسانها میرسد. در توانایی آنها برای زندگی تمام و کمال در لحظهی حال، در تواناییشان برای کاملاً «خودکفا» بودنشان، برای رها بودن از احساس گناه ناشی از دین، برای رها بودن از مفهوم «خدا،» برای رها بودن از مفهوم «ناراضی بودن» (و طبیعتاً رضایتشان)، شاعر موجوداتی را میبیند که به او درس خوشبختی انسانی و رضایت از لحظهای که درش زندگی میکنیم میدهند. اینها همه حالاتی است که ویتمن در طول شعر برای رسیدن بهشان تلاش کرده است و به خاطر همین است که با حیوانات احساس نزدیکی میکند، احساس خویشاوندی، گویی که آنها «یادگارهایی» از خود او را به او بازمیگردانند، شیوهای از بودن را که او مسلماً «زمانی دور» در سفر دور و درازِ تکامل خود تجربه کرده است. انسانها آن حس وحدت را که برای حیوانات گویی کاملاً بدیهی است گم کردهاند؛ ما تنها با فرا خواندن و دوباره جمع کردن آن «یادگارهای»های گمکردهی خویشتنمان که حیوانات برایمان ارمغان میآورند میتوانیم آن حس یکپارچگی خود را دوباره به دست آوریم.
ویتمن در این بخش، مانند بخش قبل، تجربهی پویای تکامل خود را («من خود، به پیش میروم آنگاه و اکنون و برای همیشه») با واژگان به تصویر میکشد؛ او تصور میکند که در طول زمان شتاب گرفته است و در عین حال مراقب است که در هیچ یک از مراحل گذشتهی دور و دراز خود گرفتار نیاید («محدود نمیکنم خود را تنها به دستیابندگانِ یادگاران خویش» – «یادگاران» آنانی هستند که خاطرهی هرچیزی را زنده میکنند). ویتمن حس میکند دارد دست دراز میکند تا آن خاطرات پیشاکلامی و پیشابشری خود را زنده کند، و در عین حال به خود یادآوری میکند که وقتی بهشان دسترسی پیدا کرد نباید زیاد درشان بماند، چراکه او اهل اکنون است، نه اهل گذشته. با این حال او در پایان این بخش در کنار «اسبی نر» دمی مکث میکند، اسبی که یکبار به «نوازشهایش» پاسخ داده است. این تصویری است از وحدت انسان/حیوان، وحدتی حسی و نزدیک، رابطهای که درش اسب و سوارش یکی به نظر میرسند. اما این یادآوریِ وجود حیوانی جایی نیست که شاعر بخواهد درش توقف کند؛ او حتی از اسبی که به تاخت میرود هم جلو میزند و خود را برای جامعترین ملاقات انسانیاش با دنیای گستردهی اطرافش آماده میکند.
—EF
گمان دارم که میتوانم برگردم و میان حیوانات زندگی کنم، آنان بس آراماند و خودکفا، میایستم و نگاهشان میکنم، مدتها و مدتها. آنان دلواپسی ندارند و شکوه نمیکنند از شرایطشان، در تاریکی بیدار نمیمانند و بر گناهانشان نمیگریند، رنجورم نمیکنند با مباحثه در وظایفشان نسبت به خدا، هیچیک ناراضی نیست، هیچیک از جنون مالکیت دیوانه نیست، هیچیک، نه در برابر دیگری زانو میزند نه در برابر اجداد هزارانسالهی خویش، در سراسر خاک هیچکدام نه محترم است و نه ملول. آنان، اینچنین رابطهی خود را بر من عیان میکنند و من میپذیرمشان، یادگارهایی از من برایم میآورند، یادگارهایی که خود ابرازشان میکنند ساده و مسلط. در حیرتم کز کجا این یادگارها را به کف آوردهاند، آیا من آن راه را به زمانی دور پیمودهام و سهلانگارانه از دستشان دادهام؟ من خود، به پیش میروم آنگاه و اکنون و برای همیشه، گرد میآورم و عیان میکنم همیشه بیشتر، و به شتاب، بیکران و از همهگون، و مانندهی اینها میان آنان محدود نمیکنم خود را تنها به دستیابندگانِ یادگاران خویش، آنرا که دوستش میدارم برمیگزینم اینجا و اینک، میروم با او، به رابطهای برادرانه. زیبایی عظیم یک اسب نر، بانشاط و پاسخگو به نوازشهایم، سر، بالا در پیشانی، گسترده میان گوشها، اندامها براق و منعطف، دم که زمین را جارو میزند، چشمها سرشار شرارتی درخشان، گوشها بریده به ظرافت، به انعطاف در حرکت. منخرینش باز میشوند وقتی پاشنههایم در آغوشاش میگیرند، اندامهای خوشتراشاش میلرزند در عین لذت وقتی در اطراف میگردیم و باز میگردیم. من اما، برای دقیقهای به کارت میگیرم و بعد مرخصات میکنم، ای اسب نر، چرا محتاج گامهای تو باشم وقتی خودم آنها را به تاخت در میآورم؟ ایستاده یا نشسته حتی، تیزپاتر از تو میگذرم.
Song of Myself, Section 32 —poem read by Sholeh Wolpe
Afterword
رایحهی مریمگلی و برفی که در حال آب شدن است. پرندهای خالخال بر صخرهای میجهد و در بیشهزاری از سپیدار، پیکایی [خرگوش سرخ شمال آمریکا] سر و صدا میکند. تازه صبح شده است و من، خسته از بحثهای مربوط شروع و پایان قصهها و وراجیهای دنیای ادبی مختص کنفرانسهای داستاننویسی، که این یکیاش در کلبههای اسکیبازان برپا شده است، دارم در جادهای در کوههای واساچ میدوم. آسمان دارد آبی میشود و در این یکشنبه صبح، آرزو میکردم میتوانستم از دست کلمات رها شوم. و آرزو میکردم نفس کشیدن در این هوای کوهستانی آسانتر میبود. وقتی میایستم تا استراحتی کنم، در پیچ بعدی جاده گوزنی را میبینم ـ گوزنی نر با شاخهایش ـ وحشتزده سر بلند میکند و دست از غذا خوردن میکشد. هر دو چند لحظهای به هم خیره میشویم و بعد گوزن راهی قسمتهای بالاتر کوه میشود تا به غذا خوردنش ادامه دهد، و من، درحالیکه به «آرام و خودکفا» بودن او فکر میکنم و قلبم تند میزند، دویدن را از سر میگیرم.
در این بخش، ویتمن دوگانگی بین ذهن و جسم را به روشنی تصویر میکند، نخست با توصیف حیوانات و رها بودنشان از هر دغدغهی خاطر ناشی از ایمان، ثروت، و موقعیت اجتماعی؛ سپس با کند و کاو دربارهی رابطهاش با حیوانات، یادگارهای خودش شاید از زمانهای دور دور که حیوانات «ساده و مسلط» ابرازشان میکنند؛ و درنهایت با توصیف برادرانه و محبتآمیز اسب نری زیبا که سوار برش مسابقه خواهد داد و باز خواهد گشت، به تاخت فراتر از خود خواهد رفت و باز به خود بازخواهد گشت، نخست با اسب و بعد تنها..
باز میایستم، اینبار در محوطهای مشرف و باز، و نگاه میدوزم به قلههای ناهموار، به درهای که به سمت غرب کشیده شده است، به گلهای «ایندین پینتبراشی» [Indian Paintbrush] که زیر پایم روییدهاند. اگر فقط یک نصفه روز داشتم و میتوانستم «مدتها و مدتها» نگاه کنم. اما باید در نشستی دیگر شرکت کنم، و درحالیکه به سمت کلیسای «بانوی برف ما» [Our Lady of the Snows] و محل کنفرانس راه میافتم، به یادگارهایی فکر میکنم که قلمروی حیوانات به من ارزانی داشته است ـ روباهی قرمز که در پارکینگی در «سان ولی» [Sun Valley] زبالهها را زیر و رو میکند و لیوانی کاغذی به دهان دارد، دستهای عقاب دمسفید که از صخرهای بر فراز دریای اژه اوج میگیرند، مار کبرایی بیحال که مارگیری در بازاری در مراکش بیرون میکشدش. . . وقتی از سر پیچ بعدی میپیچم با یک جفت موس [گوزن شمالی] یک ساله روبهرو میشوم که سرهایشان را تکان میدهند و شگفتزده خرناسی میکشند. چه زیبایند! درحالیکه اینطرف و آنطرف گیج میخورند، سبکبال میدوند پایین جاده، و من بیهیچ فکری دنبالشان میدوم تا این که جستوخیزکنان میرسند میان سپیدارها و ناپدید میشوند.
—CM
Question
بسیاری از ما برای حیوانات، خصوصاً برای حیوانات اهلیمان، خصوصیات انسانی قائل میشویم. به نظر میرسد ویتمن این جریان را برعکس کرده و در حیوانات متوجه نبود خصوصیات آزاردهندهی انسانی شده است. از سوی دیگر، [میبینیم که] با کشف مداوم پرداختن حیوانات گوناگون، به انواع و اقسام شیوهها، به فعالیتهایی مثل ساخت ابزار یا استفاده از زبان، مرزهای مرسوم میان انسانها و حیوانات روزبهروز بیشتر محو میشوند. به نظر شما آیا ما داریم حیوانات را بیشتر شبیه انسانها میبینیم یا انسانها را بیشتر شبیه حیوانات؟ آیا تفاوت میان «انسان» و «حیوان» تنها تابعی از زبان ماست یا واقعاً تفاوتی بنیادین بین این دو وجود دارد؟