Foreword

" My right and left arms round the sides of two friends, and I in the middle...."  (Photo G. Cox, 1887)
" My right and left arms round the sides of two friends, and I in the middle...."  (Photo G. Cox, 1887)

در بخش پانزدهم شعر با فهرستی ظاهراً بی‌پایان از تصاویر رو‌به‌رو بودیم؛ حالا بخش سی‌وسوم شعر باعث می‌شود تا آن فهرست در مقایسه ناچیز به نظر برسد. در این بخش که تا این‌جا طولانی‌ترین بخش «آواز خویشتن» است ویتمن به ما یادآوری می‌کند که چطور دنیا برایش نوعی پایگاه داده‌ها پیش از دوران الکترونیک است. دفترچه یادداشت‌های آغازین ویتمن مملو از فهرست‌های کاملی از جزئیات ــ تصاویر و صداها و اسامی و اتفاقات ــ است که او باوظیفه‌شناسی وارد اسناد شخصی خود می‌کرد. در یکی از این دفترچه‌های نخستین، او به خود دستور می‌دهد: «داده‌ها،‌ جامع باشند، تا جایی که ممکن است وارد جزئیات و اطلاعات کامل شو.» او یکی از نخستین اجراکنندگان ژانری بود که ما روز‌به‌روز بیش‌تر با آن آشنا شده‌ایم: خود پایگاه داده‌ها. وقتی این فهرست را می‌خوانیم می‌بینیم که چطور نشانگر و تقلیدی است از پایگاه داده‌ای بی‌انتها، روندی که می‌تواند یک عمر ادامه پیدا کند. این مصراع‌هایی که همین‌طور چون آبشاری سرازیر شده‌اند به حجم عظیم پایگاه داده‌هایی اشاره دارند که تمامی دیده‌ها و شنیده‌ها و تماس‌های ما را در بر می‌گیرد، دیده‌ها و شنیده‌ها و تماس‌هایی که هرکدام می‌تواند مصراع جداگانه‌‌ای در شعر باشد. «آواز خویشتن» ترکیبی است از لحظه‌های روایی که مدام جای خود را به چیزی می‌دهند که می‌توانیم جذب داده‌ها بخوانیم‌اش. در این بخش با چندین و چند صفحه پایگاه داده روبه‌رو هستیم که با نزدیک شدن به انتهای بخش سرعتش کم می‌شود تا دوباره جای‌اش را قالبی روایی بدهد؛ البته وزن‌های بی‌نظمِ این فهرست بی‌پایان حواس در تمام طول شعر همراه ماست، فهرستی که جزئیات دنیا را مادام که بی‌وقفه وارد حواس باز و پذیرای شاعر (و ما) می‌شوند در خود ثبت می‌کند.

 

ویتمن با شروع این فهرست، سفر تخیلی خود را به صورت پرواز بالونی به تصویر می‌کشد: «بندها و لنگرها ترک‌ام می‌گویند.» او بر فراز زمین اوج می‌گیرد و چشم‌اندازی گسترده را می‌بیند. با وسعت یافتن افق دیدش، احساس می‌کند بدن‌اش هم به گستردگی همان مسافت‌هایی شده است که تخیل‌اش درشان سیر می‌کند. آرنج‌هایش «بر دهانه‌های دریا تکیه می‌دهند» و کف دستان‌اش «قاره‌ها را می‌پوشاند» ــ انگار که دارد یک‌جور تست جمجمه‌شناسی از زمین می‌گیرد، و مثل جمجمه‌شناسی که کف دستانش را بر جمجمه‌ی بیماری می‌کشد تا شخصیت او را مشخص کند، فرورفتگی و برآمدگی‌های آن را کنترل می‌کند (ویتمن به خوش‌بنیه بودن‌ خود که جمجمه‌شناس‌اش درست پیش از نوشتن این شعر اعلام کرده بود افتخار می‌کرد). ویتمن می‌گوید: «بر دو پایم با شهودم در حرکتم.» جمله‌ای فوق‌العاده که بر ضرورتِ [حضور] تمام بدن ــ از چشم تا انگشتان پا ــ در این درهم‌آمیزگی خویشتن و جهان تأکید می‌کند. افعال محدود شاعر ــ که عموماً در انگلیسی به صورت مصدر مضارع استفاده می‌شوند، مثل hauling یا walking یا approaching ــ هرکدام مجموعه‌ای گسترده از اشیا، اتفاقات، و مناظر را به دنبال می‌آورند که در تکرار متناوب «بالای» «آن‌جا که» «بر» «در» «از میان» ثبت می‌شوند. توصیف‌های ویتمن معرفه هستند نه نکره [و در انگلیسی با حرف تعریف the و نه a ارائه می‌شوند]، بنابراین ما با «مرغ مینا»، با «زن جذاب و ناجذاب»، با «تخت بیمارستان» مواجه می‌شویم ــ استفاده از این اسامی معرفه به نظر هم اشاره به پرنده، زن، یا تختی خاص دارد، هم به این چیزها به صورت کلی یا انتزاعی: این زن ناجذاب همه‌ی زنان ناجذاب است؛ این تخت بیمارستان همه‌ی تخت‌های بیمارستان است. ما در آن واحد یک‌جا و همه‌جا هستیم، در این لحظه از زمان حال و در زمان حالی مداوم و بی‌زمان.

 

ویتمن این‌جا هم به قدرت نگاه شاعرانه‌ی خود واقف می‌شود و هم به خطرات آن اذعان می‌کند: پر می‌کشد به «پرواز‌های روح‌ای روان و پرستو‌وش»، بر فراز، از میان، و به درون هرچیزی که با آن رو‌به‌رو می‌شود می‌لغزد و آن را با تخیل سیری‌ناپذیر خود می‌بلعد، اما درعین‌حال «تنها برای مدتی کوتاه، لنگر می‌اندازد» و هرگز بیش‌تر از یک لحظه روی چیزی مکث نمی‌کند. روح ویتمنی همواره در سفر در جاده‌ای بی‌انتها، در سفر دریایی‌ای بی‌انتها است،‌ و مکث کردن طولانی‌مدت در کنار هرکسی یا هرچیزی را خطرناک می‌داند، چراکه محبت محدود و بادوام نسبت به هرکس یا هرچیز باعث از بین رفتن توانایی عشق‌ورزی دموکراتیک، همگانی و بی‌‌تبعیض می‌شود. برای همین است که ویتمن «یاری آزاد» می‌شود که مادامی که روح سیال‌اش در گستره‌ی جهان در سفر است می‌تواند همه را یکسان و سریع دوست بدارد.

 

با نزدیک شدن به انتهای این بخش، حضور مرگ و رنج و درد پررنگ‌تر می‌شود و این روح مسافر وارد زجر و عذابی می‌شود که محتضران، شهدا، «برده‌ی تحت‌تعقیب از پا افتاده»، «آتش‌نشان خردشده» و سرباز درحال‌مرگ حس می‌کنند. شاعر می‌گوید: «رنج یکی از لباس‌های من است./ نمی‌پرسم از آن زخمی که حالش چطور است/ خودم آن زخمی‌ام.» این بخش، که با در آغوش گرفتن چنان سبکبال دنیای همواره درحال‌تغییر شروع شد، حالا با آغاز بریده‌بریده‌ی روایت‌های مرگ، رنج، و فقدان به پایان می‌رسد. در آغوش گرفتن همه، ساده یا آرامش‌بخش نیست ــ و هرگز نمی‌تواند باشد.

—EF

فضا و زمان! حالا می‌بینم که حقیقت دارد آن‌چه گمان می‌بردم
آن‌چه گمان می‌بردم وقتی بر چمن پرسه می‌زدم
آن‌چه گمان می‌بردم وقتی تنها در بسترم آرمیده بودم
و باز، وقتی کنار ساحل زیر ستاره‌های پریده‌رنگِ سپیده‌دمان قدم می‌زدم.

بندها و لنگرها ترک‌ام می‌گویند
آرنجهایم بر دهانه‌های دریا تکیه می‌دهند
گرد رشته‌کوه‌ها می‌گردم
کف دستانم قاره‌ها را می‌پوشاند
من بر دو پایم با شهودم در حرکتم.

کنار خانه‌های چارگوش شهر
در کلبه‌های چوبی،
اردوزده با چوب‌برها،
کنار خطوط شاه‌راه‌ها،
در امتداد آ‌ب‌گذر خشک و بستر جویبار،
وجین می‌کنم باغچه‌ی پیازم را،
یا به کج‌بیل شیار می‌کنم‌ کرتِ هویج‌ها و هویج‌های وحشی را،
از دشت‌ها می‌گذرم،
در جنگل‌ها می‌گردم،
معدن می‌کاوم، طلا می‌جویم،
درختانِ زمین نوخریده را به بر می‌گیرم،
سوخته، پاها ژرف در شن داغ، قایقم را به پایین رودخانه‌ی کم‌عمق می‌کشم
آن‌جا که به پیش و به پس می‌رود پلنگ، بالای شاخه‌ای
آن‌جا که گوزن نر، خشمگین به سمت صیاد برمی‌گردد
آن‌جا که مار زنگی تن بلند گوشتی‌اش را بر روی صخره‌ای به آفتاب می‌شوید
آن‌جا که سمور آبی ماهی می‌خورد،
آن‌جا که تمساح با جوش‌های زمختش کنار نهر می‌خوابد،
آن‌جا که خرس سیاه دنبال ریشه و عسل می‌گردد،
آن‌جا که سگ آبی با دم پارویی‌اش، گل و لای را به نوازش می‌گیرد‌،
بالای نی‌شکری که می‌روید‌،
بالای گل‌های زرد بوته‌های پنبه،
بالای برنج‌ها در مزارع کوتاه و نمناکشان،
بالای خانه‌ی نک‌تیز کشاورز، با کف ِنقش شبدری‌اش و شاخه‌های ظریفِ رسته بر ناودان،
بالای درخت خرمالو،
بالای بلال‌های درازبرگ،
بالای گل‌های ظریف آبی‌ِ درختان کتان،
بالای گندم‌های سیاهِ سفید و قهوه‌ای،
همهمه‌گر و ‌وزوزگری آنجا با دیگران،
روی سبز خفیف بوته‌های چاودار وقتی موج می‌گیرد و تاریک و روشن می‌شود،
از کوه بالا رفتن،
به احتیاط خود را بالاکشیدن،
‌شاخه‌های کوتاه و باریک را محکم گرفتن،
در جاده‌ای علفی راه پیمودن،
شاخه‌های علف‌‌های هرز را کنار زدن،
آن‌جا که بین درختان و دشت گندم صفیر می‌کشد کرک،
آن‌جا که خفاش در شام‌گاهِ ماه هفتم پرواز می‌کند،
آن‌جا که از میان تاریکی، سوسک طلایی می‌افتد،
آن‌جا که جویبار از کنار ریشه‌های درختان کهن رد می‌شود و جاری می‌شود به دشت،
آن‌جا که گله‌ی گاوها می‌ایستد
و گاوها با تکان عظیم بدن‌هاشان مگس‌ها را از خود می‌رانند،
آن‌جا که پارچه‌ی صافی پنیر در آشپزخانه آویزان است،
آن‌جا که پیش‌بخاری‌ها شومینه را لای دوپای خود می‌گیرند،
آن‌جا که تارهای عنکبوت گل‌بندوار از تیره‌های سقف می‌ریزند،
آن‌جا که چکش‌های آهنگری فرود می‌آیند،
آن‌جا که غلتکِ ماشین چاپ می‌چرخد،
آن‌جا که دل انسان به سوزی موحش زیر دنده‌ها می‌تپد،
آن‌جا که بالونِ گلابی‌شکل در بالا معلق است،
(من خود در آن معلقم و آرام به پایین نگاه می‌کنم)
آن‌جا که قایق بادی با کمند کشیده می‌شود‌،
آن‌جا که گرما جوجه‌ها را از تخم‌های سبزِ کم‌رنگ بیرون می‌آورد‌، در ‌گودی‌های ماسه‌ای،
آن‌جا که نهنگ ماده با بچه‌‌اش شنا می‌کند و هرگز تنهایش نمی‌گذارد،
آن‌جا که کشتی بخار، پرچم باریک دودش را در پشت سر به‌جا می‌گذارد،
آن‌جا که بال کوسه چون سکه‌ای سیاه، آب را می‌بُرد،
آن‌جا که کشتی نیم‌سوخته بر جریان‌های ناشناس می‌راند،
و صدف‌ها خود را به کف لیزش می‌چسبانند
و مردگان به زیرش می‌پوسند،
آن‌جا که پرچم پرستاره بر بالای لشگرها حمل می‌شود
و از راهِ جزیره‌های بلند به منهتن نزدیک می‌شود،
زیر نیاگارا، آبشار چون نقابی بر صورتم می‌پاشد،
بر آستانه‌ی در، بیرون بر کنده‌‌ای از چوبِ سخت برای سوارشدن بر اسب،
در اسب‌دوانی، یا خوشگذرانی در گردش‌های گروهی ‌و رقص‌‌ها یا یک بازی خوب بیسبال،
در جشن‌های مردانه، با فحش‌های لات و اجازات کنایه‌دار، رقص‌های جاهلی و عرق‌خوری و خنده،
در آسیای شراب سیب، مزمزه‌کردن شیرینی پوره‌ی قهوه‌ای، مکیدن شیره‌اش با نی،
هنگام پوست‌کردن سیب‌ها و طلب بوسه برای هر سیب سرخ که پیدا می‌کنم،
در اجتماع‌ها، میهمانی‌های لب دریا، محافل دوستانه، سبوس‌گیری، هم‌یاری در خانه‌سازی،
آن‌جا که مرغ مینا صدای لذیذش را به شرشر و غدغد و جیغ و گریه‌ سر می‌دهد،
آن‌جا که پشته‌های یونجه در حیاط طویله کپه می‌شود،
آن‌جا که ساقه‌های خشک پراکنده می‌شود،
آن‌جا که گاو ماده در طویله انتظار می‌کشد،
و گاو نر به سمت‌اش می‌رود تا به کار مردانه‌اش برسد،
آن‌جا که نریان به سمت مادیان و خروس به سمت مرغ می‌رود،
آن‌جا که گوساله‌‌های ماده می‌چرند ‌ و مرغابی غذایش را با تکان‌های کوچک نک می‌زند،
آن‌جا که سایه‌های غروب بر سبزه‌زارهای بی‌کرانه و تنها بلند می‌شود،
آن‌جا که گله‌های گاومیش، خزنده منتشر می‌شوند بر کیلومترهای مربعِ دور و نزدیک،
آن‌جا که مگس‌مرغ سوسو می‌زند و گردن قوی معمر قوس بر‌می‌دارد و می‌چرخد،
آن‌جا که یاعو کنار ساحل شیرجه می‌رود،
و می‌خندد، به خنده‌ای‌ انسان‌وار،
آن‌جا که زنبوران عسل به دور نیمکت خاکستری پر می‌زنند،
در باغچه‌ای که پشت علف‌های بلند هرز نیمه‌پنهان است،
آن‌جا که کبک‌های گردن‌راه‌راه، حلقه‌زده، با سرهاشان بیرون گرفته‌، در زمین لانه می‌کنند،
آن‌جا که گاری‌های تشعیع از دروازه‌های قوسی گورستان می‌گذرند،
آن‌جا که گرگ‌های زمستانی میان برف‌ها و درختان یخ‌زده زوزه می‌کشند،
آن‌جا که حواصیل زردتاج هنگام شب به لب مرداب می‌آیند و خرچنگ‌های کوچک را می‌خورند،
آن‌جا که شتک شناگران و غواصان‌، ظهر گرم را خنک می‌کند‌،
آن‌جا که ملخ‌، شاخه‌ی تنِ رنگی‌اش را بر درختان گردوی روی چاه بازی می‌دهد،
از میان زمین‌های بالنگ و خیار، با برگ‌های سیمیِ نقره‌ای‌شان،
از میان شوره‌زاران و بیشه‌زاران پرتقال‌ یا درختانِ نراد،
از میان زورخانه‌ها و میخانه‌های پرده‌دار،
از میان دفتر و تالار دولتی،
خشنود با بومیان،
خشنود با بیگانگان،
خشنود با کهنه و نو،
خشنود با زن جذاب و ناجذاب،
خشنود با زن کویکر وقتی کلاه بی‌لبه‌اش را بر می‌دارد و با صدای دلنوازش حرف می‌زند،
خشنود با لحن هم‌سرایانِ کلیسای سفیدکاری شده،
خشنود با کلمات پرحرارت واعظِ عرق‌ریز متدیست‌ که به ‌جد مجمع‌اش را خطاب می‌کند،
تمام عصر چشم دوخته بر ویترین‌های مغازه‌های برادوی،
بینی چسبانده به شیشه‌های زخیم‌شان،
و همان عصر، سرگردان، سرم بالا به سوی ابرها، یا پایین به سمت شن‌های ساحل،
دستان چپ و راستم بر کمر دو دوست، خود در میانه‌شان
روانه به سوی خانه، با بوشمن جوان ساکت و سیه‌چرده
(او در پشت سرم بر صبح ازل سواره می‌رود،)
دور از آبادی‌ها، در مطالعه‌ی ردپای حیوانات یا جاپای سرخ‌پوستان،
کنار تختِ بیمارستان و برای بیمار تبدار، شربت آب‌لیمو بردن،
کنار نعشی‌ در تابوت وقتی همه‌چیز راکد است، و تماشایش در نور یک شمع،
سفر به هر بندرگاه به مخاطره و تجارت،
تعجیل با جمعیتی مدرن و دمدمی‌،
پرحرارت با آن‌که از او نفرت دارم و در جنونم حاضرم که چاقویش بزنم،
تنها در نیمه‌شبان در حیاط خانه‌ام،
افکارم دیرزمانی گریخته از من،
قدم‌زنان از میان تپه‌های باستانی یهودا با خدایی مهربان در کنارم،
به سرعت از میان فضا،
به سرعت از میان آسمان و ستارگان،
به سرعت از میان هفت قمر و حلقه‌های عریض، به پهنای هشتاد هزار مایل
به سرعت با شهاب‌های دنباله‌دار که توپ‌های آتشین پرتاب می‌کنند چون دیگران،
حاملِ کودکی هلال‌وش که آبستنِ مادر کامل خویش است،
منقلب، خوشگذران، مدبر، عاشق، محتاط،
حامی و قانع، پیدا و ناپیدا،
روز و شب در جاده‌هایی چنین، گام بر می‌دارم.

من به دیدار باغ‌های آسمانی می‌روم و محصول‌شان را نظاره می‌کنم،
نظر می‌دوزم به میلیون‌ها رسیده‌ و نظر می‌دوزم به میلیون‌های نارس،

پر می‌کشم به پروازهای روح‌ای روان و پرستووش
مسیرم از زیر ‌عمق‌سنجی زیردریایی‌ها می‌گذرد،

خود را به میهمانی هرچه مادی و معنوی می‌خوانم،
هیچ نگهبانی نمی‌تواند مرا باز دارد،
هیچ قانونی مانع‌ام نمی‌شود،

تنها برای مدتی کوتاه، لنگر می‌اندازم
رسولانم مدام به سفرهای دریایی می‌روند و غنایم خویش را برایم می‌آورند‌.

می‌روم به شکار پوست خرس‌های قطبی و خوک‌های آبی،
می‌پرم از شکاف‌ها با عصای نوک‌تیزم،
می‌چسبم به باژگونی‌های ترد و آبی.

از پیش‌دکل کشتی بالا می‌روم،
دیروقت شب بر ذروه‌اش می‌نشینم،
در دریای قطبی کشتی می‌رانیم،
به قدر کفایت نور هست،
از میان آن روشنی به گرد این زیبایی حیرت‌انگیز منبسط می‌شوم‌،
توده‌های عظیم یخ از من می‌گذرند و من از آن‌‌ها،
چشم‌انداز در هر جهت آشکاره است،
از دوردست، کوه‌های قله‌سفید چهره می‌نمایند،
آرزوهایم را به سویشان پرتاب می‌کنم،
به میدان نبردی نزدیک می‌شویم
که به زودی در آن خواهیم جنگید‌،
از پاسگاه عظیم قرارگاه ‌می‌گذریم،
با پاهایی محتاط و بی‌صدا می‌گذریم،
یا از راهِ حومه‌ی شهر به خرابه‌ی شهری وسیع وارد می‌شویم،
ستون‌ها و معماری فروریخته‌اش فزون‌تر از تمام شهرهای زنده‌ی زمین.

یاری آزادم من،
در کنار آتش‌های مهاجم نگاهبان بیتوته می‌کنم‌،
داماد را از بستر بیرون می‌کشم و خود با عروس همبستر می‌شوم،
تمام شب او را محکم به پاها و لب‌هایم می‌بندم.

صدای من صدای زن است،
آن جیغِ کنار نرده‌ی پلکان،
آنان ‌ نعش مرد غریق را بالا می‌کشند که آب از بدنش چکه چکه می‌ریزد.

قلب بزرگ قهرمانان را می‌‌فهمم،
شجاعت حال و همیشه را،
چگونه ناخدا به لاشه‌ی پرجمعیت و بی‌سکان کشتی بخاری‌اش نگاه کرد،
و مرگ در فراز و فرود طوفان به دنبالش بود،
چگونه سخت جان کند و شانه خالی نکرد
و وفادارِ روزها بود و وفادارِ شب‌ها،
و به گچ با حروف بزرگ بر تخته‌ای نوشت
«آسوده باش که ترک‌ات نخواهیم کرد.»
چگونه سه روز به دنبالشان رفت
و باز چرخید و تسلیم نشد،
چگونه سرانجام جمعیت سرگردان در آب‌ها را نجات داد،
چه نزار به نظر می‌رسید آن زن در لباس گشاد،
وقتی از کشتی پیاده شد در کنار گورستانی که برایشان آماده گشته بود،
چگونه بودند کودکان با صورت‌های خاموشِ پیر،
و بیماران و مردان صورت نتراشیده،
تمام این‌ها را لاجرعه می‌بلعم،
خوش‌مزه است،
دوست‌اش ‌دارم،
از آنِ من می‌شود،
آن مرد منم،
رنج بردم، آنجا بودم.

استغنا و آرامش شهدا،
مادر کهن، محکوم به جادوگری،
سوخته به آتش هیزم خشک، کودکانش خیره به او،
برده‌ی تحت تعقیب از پا افتاده در دویدن،
نفس‌نقس‌زنان به نرده‌ها تکیه می‌دهد،
تن‌اش پوشیده‌ی عرق،
دردی که پاها و گردنش را چون سوزنی می‌خلد،
ساچمه‌ها و فشنگ‌های کشنده،
تمامی این‌ها را حس می‌کنم و یا تمامی‌شان هستم.

من‌ام آن برده‌ی تحت تعقیب،
می‌لرزم از خیال دندان سگ‌ها،
بر من است دوزخ و یاس،
شلیک و شلیکِ دوباره‌ی تیراندازن،
چنگ می‌زنم به نرده‌های حصار‌،
ذره ذره خونم می‌ریزد و رقیق می‌شود از شکافِ پوستم،
روی علف‌های هرز و سنگ‌ها می‌افتم،
سواران اسبان بی‌میلشان را به تاخت در می‌آورند،
نزدیک می‌شوند،
در گوش‌های گیجم طعنه می‌زنند،
سرم را وحشیانه به ضرب تازیانه می‌گیرند.

رنج یکی از لباس‌های من است،
نمی‌پرسم از آن زخمی که حالش چطور است
خودم آن زخمی‌ام
صدمه‌هایم بر من کبود می‌شوند
آن‌سان که به عصایی تکیه می‌دهم و نگاه می‌کنم.

آن آتش‌نشان خردشده‌ای هستم من که جناق سینه‌اش شکسته است،
دیوارهای فروریخته مرا زیر آوارشان دفن کردند
دود و گرما را نفس کشیدم و فریاد همکارانم را شنیدم
صدای بیل و تبرشان را شنیدم
تیرها و چوب‌ها را برداشته‌اند و مرا به آرامی بلند می‌کنند.

در هوای شب در لباس سرخ‌ام دراز می‌کشم،
این سکوت ثاقب، به خاطرِ من است،
دراز می‌کشم خسته و بی‌درد
چندان ناشاد نیستم،
چهره‌های گرداگرد من زیبا و سفیدند،
کلاه‌های آتش‌نشانی از سر برداشته‌اند،
جمعیت زانوزده محو می‌شود با نور مشعل‌ها.

مردگان و دوررفته‌گان زنده می‌شوند
چون صفحه‌ی مدرج ساعت ظهور می‌کنند
یا چون دست‌های من حرکت می‌کنند
آن ساعت خود من‌ام.

مامور پیر توپخانه‌ام من
از بمباران قلعه‌ام حرف می‌زنم،
دوباره آن‌جایم من.

دوباره صدای غرش طبل
دوباره حمله‌ی توپ‌ها و خمپاره‌ها
دوباره به گوش‌هایم جواب توپها.

من هم مشارکت می‌کنم،
همه چیز را می‌بینم و می‌شنوم
فریادها را، لعن‌ها، غرش‌ و هلهله‌های تیرهای خوش‌نشانه‌رفته را،
آمبولانس را که آهسته می‌گذرد و خطی با چکه‌های سرخ به جا می‌گذارد،
کارگران در جستجوی خسارات و انجام تعمیرات ضروری،
سقوط نارنجک از شکاف سقف،
انفجار چترگون‌اش،
پرش تند اعضای بدن، سرها، سنگ، چوب، آهن، بالا در هوا.

دوباره صدای غلغله در دهانِ ژنرال محتضر‌م
که دست‌هایش را دیوانه‌وار تاب می‌دهد
نفس‌نفس‌زنان از میان لخته‌های خون می‌گوید:
«نگران من نباش. حواست به سنگربندی باشد.»

(ترجمه: شعله ولپی و محسن عمادی)
test section with some markups removed manually


فضا و زمان! حالا می‌بینم که حقیقت دارد آن‌چه گمان می‌بردم
آن‌چه گمان می‌بردم وقتی بر چمن پرسه می‌زدم
آن‌چه گمان می‌بردم وقتی تنها در بسترم آرمیده بودم
و باز، وقتی کنار ساحل زیر ستاره‌های پریده‌رنگِ سپیده‌دمان قدم می‌زدم.
بندها و لنگرها ترک‌ام می‌گویند
آرنجهایم بر دهانه‌های دریا تکیه می‌دهند
گرد رشته‌کوه‌ها می‌گردم
کف دستانم قاره‌ها را می‌پوشاند
من بر دو پایم با شهودم در حرکتم.
کنار خانه‌های چارگوش شهر
در کلبه‌های چوبی،
اردوزده با چوب‌برها،
کنار خطوط شاه‌راه‌ها،
در امتداد آ‌ب‌گذر خشک و بستر جویبار،
وجین می‌کنم باغچه‌ی پیازم را،
یا به کج‌بیل شیار می‌کنم‌ کرتِ هویج‌ها و هویج‌های وحشی را،
از دشت‌ها می‌گذرم،
در جنگل‌ها می‌گردم،
معدن می‌کاوم، طلا می‌جویم،
درختانِ زمین نوخریده را به بر می‌گیرم،
سوخته، پاها ژرف در شن داغ، قایقم را به پایین رودخانه‌ی کم‌عمق می‌کشم
آن‌جا که به پیش و به پس می‌رود پلنگ، بالای شاخه‌ای
آن‌جا که گوزن نر، خشمگین به سمت صیاد برمی‌گردد
آن‌جا که مار زنگی تن بلند گوشتی‌اش را بر روی صخره‌ای به آفتاب می‌شوید
آن‌جا که سمور آبی ماهی می‌خورد،
آن‌جا که تمساح با جوش‌های زمختش کنار نهر می‌خوابد،
آن‌جا که خرس سیاه دنبال ریشه و عسل می‌گردد،
آن‌جا که سگ آبی با دم پارویی‌اش، گل و لای را به نوازش می‌گیرد‌،
بالای نی‌شکری که می‌روید‌،
بالای گل‌های زرد بوته‌های پنبه،
بالای برنج‌ها در مزارع کوتاه و نمناکشان،
بالای خانه‌ی نک‌تیز کشاورز، با کف ِنقش شبدری‌اش و شاخه‌های ظریفِ رسته بر ناودان،
بالای درخت خرمالو،
بالای بلال‌های درازبرگ،
بالای گل‌های ظریف آبی‌ِ درختان کتان،
بالای گندم‌های سیاهِ سفید و قهوه‌ای،
همهمه‌گر و ‌وزوزگری آنجا با دیگران،
روی سبز خفیف بوته‌های چاودار وقتی موج می‌گیرد و تاریک و روشن می‌شود،
از کوه بالا رفتن،
به احتیاط خود را بالاکشیدن،
‌شاخه‌های کوتاه و باریک را محکم گرفتن،
در جاده‌ای علفی راه پیمودن،
شاخه‌های علف‌‌های هرز را کنار زدن،
آن‌جا که بین درختان و دشت گندم صفیر می‌کشد کرک،
آن‌جا که خفاش در شام‌گاهِ ماه هفتم پرواز می‌کند،
آن‌جا که از میان تاریکی، سوسک طلایی می‌افتد،
آن‌جا که جویبار از کنار ریشه‌های درختان کهن رد می‌شود و جاری می‌شود به دشت،
آن‌جا که گله‌ی گاوها می‌ایستد
و گاوها با تکان عظیم بدن‌هاشان مگس‌ها را از خود می‌رانند،
آن‌جا که پارچه‌ی صافی پنیر در آشپزخانه آویزان است،
آن‌جا که پیش‌بخاری‌ها شومینه را لای دوپای خود می‌گیرند،
آن‌جا که تارهای عنکبوت گل‌بندوار از تیره‌های سقف می‌ریزند،
آن‌جا که چکش‌های آهنگری فرود می‌آیند،
آن‌جا که غلتکِ ماشین چاپ می‌چرخد،
آن‌جا که دل انسان به سوزی موحش زیر دنده‌ها می‌تپد،
آن‌جا که بالونِ گلابی‌شکل در بالا معلق است،
(من خود در آن معلقم و آرام به پایین نگاه می‌کنم)
آن‌جا که قایق بادی با کمند کشیده می‌شود‌،
آن‌جا که گرما جوجه‌ها را از تخم‌های سبزِ کم‌رنگ بیرون می‌آورد‌، در ‌گودی‌های ماسه‌ای،
آن‌جا که نهنگ ماده با بچه‌‌اش شنا می‌کند و هرگز تنهایش نمی‌گذارد،
آن‌جا که کشتی بخار، پرچم باریک دودش را در پشت سر به‌جا می‌گذارد،
آن‌جا که بال کوسه چون سکه‌ای سیاه، آب را می‌بُرد،
آن‌جا که کشتی نیم‌سوخته بر جریان‌های ناشناس می‌راند،
و صدف‌ها خود را به کف لیزش می‌چسبانند
و مردگان به زیرش می‌پوسند،
آن‌جا که پرچم پرستاره بر بالای لشگرها حمل می‌شود
و از راهِ جزیره‌های بلند به منهتن نزدیک می‌شود،
زیر نیاگارا، آبشار چون نقابی بر صورتم می‌پاشد،
بر آستانه‌ی در، بیرون بر کنده‌‌ای از چوبِ سخت برای سوارشدن بر اسب،
در اسب‌دوانی، یا خوشگذرانی در گردش‌های گروهی ‌و رقص‌‌ها یا یک بازی خوب بیسبال،
در جشن‌های مردانه، با فحش‌های لات و اجازات کنایه‌دار، رقص‌های جاهلی و عرق‌خوری و خنده،
در آسیای شراب سیب، مزمزه‌کردن شیرینی پوره‌ی قهوه‌ای، مکیدن شیره‌اش با نی،
هنگام پوست‌کردن سیب‌ها و طلب بوسه برای هر سیب سرخ که پیدا می‌کنم،
در اجتماع‌ها، میهمانی‌های لب دریا، محافل دوستانه، سبوس‌گیری، هم‌یاری در خانه‌سازی،
آن‌جا که مرغ مینا صدای لذیذش را به شرشر و غدغد و جیغ و گریه‌ سر می‌دهد،
آن‌جا که پشته‌های یونجه در حیاط طویله کپه می‌شود،
آن‌جا که ساقه‌های خشک پراکنده می‌شود،
آن‌جا که گاو ماده در طویله انتظار می‌کشد،
و گاو نر به سمت‌اش می‌رود تا به کار مردانه‌اش برسد،
آن‌جا که نریان به سمت مادیان و خروس به سمت مرغ می‌رود،
آن‌جا که گوساله‌‌های ماده می‌چرند ‌ و مرغابی غذایش را با تکان‌های کوچک نک می‌زند،
آن‌جا که سایه‌های غروب بر سبزه‌زارهای بی‌کرانه و تنها بلند می‌شود،
آن‌جا که گله‌های گاومیش، خزنده منتشر می‌شوند بر کیلومترهای مربعِ دور و نزدیک،
آن‌جا که مگس‌مرغ سوسو می‌زند و گردن قوی معمر قوس بر‌می‌دارد و می‌چرخد،
آن‌جا که یاعو کنار ساحل شیرجه می‌رود،
و می‌خندد، به خنده‌ای‌ انسان‌وار،
آن‌جا که زنبوران عسل به دور نیمکت خاکستری پر می‌زنند،
در باغچه‌ای که پشت علف‌های بلند هرز نیمه‌پنهان است،
آن‌جا که کبک‌های گردن‌راه‌راه، حلقه‌زده، با سرهاشان بیرون گرفته‌، در زمین لانه می‌کنند،
آن‌جا که گاری‌های تشعیع از دروازه‌های قوسی گورستان می‌گذرند،
آن‌جا که گرگ‌های زمستانی میان برف‌ها و درختان یخ‌زده زوزه می‌کشند،
آن‌جا که حواصیل زردتاج هنگام شب به لب مرداب می‌آیند و خرچنگ‌های کوچک را می‌خورند،
آن‌جا که شتک شناگران و غواصان‌، ظهر گرم را خنک می‌کند‌،
آن‌جا که ملخ‌، شاخه‌ی تنِ رنگی‌اش را بر درختان گردوی روی چاه بازی می‌دهد،
از میان زمین‌های بالنگ و خیار، با برگ‌های سیمیِ نقره‌ای‌شان،
از میان شوره‌زاران و بیشه‌زاران پرتقال‌ یا درختانِ نراد،
از میان زورخانه‌ها و میخانه‌های پرده‌دار،
از میان دفتر و تالار دولتی،
خشنود با بومیان،
خشنود با بیگانگان،
خشنود با کهنه و نو،
خشنود با زن جذاب و ناجذاب،
خشنود با زن کویکر وقتی کلاه بی‌لبه‌اش را بر می‌دارد و با صدای دلنوازش حرف می‌زند،
خشنود با لحن هم‌سرایانِ کلیسای سفیدکاری شده،
خشنود با کلمات پرحرارت واعظِ عرق‌ریز متدیست‌ که به ‌جد مجمع‌اش را خطاب می‌کند،
تمام عصر چشم دوخته بر ویترین‌های مغازه‌های برادوی،
بینی چسبانده به شیشه‌های زخیم‌شان،
و همان عصر، سرگردان، سرم بالا به سوی ابرها، یا پایین به سمت شن‌های ساحل،
دستان چپ و راستم بر کمر دو دوست، خود در میانه‌شان
روانه به سوی خانه، با بوشمن جوان ساکت و سیه‌چرده
(او در پشت سرم بر صبح ازل سواره می‌رود،)
دور از آبادی‌ها، در مطالعه‌ی ردپای حیوانات یا جاپای سرخ‌پوستان،
کنار تختِ بیمارستان و برای بیمار تبدار، شربت آب‌لیمو بردن،
کنار نعشی‌ در تابوت وقتی همه‌چیز راکد است، و تماشایش در نور یک شمع،
سفر به هر بندرگاه به مخاطره و تجارت،
تعجیل با جمعیتی مدرن و دمدمی‌،
پرحرارت با آن‌که از او نفرت دارم و در جنونم حاضرم که چاقویش بزنم،
تنها در نیمه‌شبان در حیاط خانه‌ام،
افکارم دیرزمانی گریخته از من،
قدم‌زنان از میان تپه‌های باستانی یهودا با خدایی مهربان در کنارم،
به سرعت از میان فضا،
به سرعت از میان آسمان و ستارگان،
به سرعت از میان هفت قمر و حلقه‌های عریض، به پهنای هشتاد هزار مایل
به سرعت با شهاب‌های دنباله‌دار که توپ‌های آتشین پرتاب می‌کنند چون دیگران،
حاملِ کودکی هلال‌وش که آبستنِ مادر کامل خویش است،
منقلب، خوشگذران، مدبر، عاشق، محتاط،
حامی و قانع، پیدا و ناپیدا،
روز و شب در جاده‌هایی چنین، گام بر می‌دارم.

من به دیدار باغ‌های آسمانی می‌روم و محصول‌شان را نظاره می‌کنم،
نظر می‌دوزم به میلیون‌ها رسیده‌ و نظر می‌دوزم به میلیون‌های نارس،
پر می‌کشم به پروازهای روح‌ای روان و پرستووش
مسیرم از زیر ‌عمق‌سنجی زیردریایی‌ها می‌گذرد،
خود را به میهمانی هرچه مادی و معنوی می‌خوانم،
هیچ نگهبانی نمی‌تواند مرا باز دارد،
هیچ قانونی مانع‌ام نمی‌شود،
تنها برای مدتی کوتاه، لنگر می‌اندازم
رسولانم مدام به سفرهای دریایی می‌روند و غنایم خویش را برایم می‌آورند‌.
می‌روم به شکار پوست خرس‌های قطبی و خوک‌های آبی،
می‌پرم از شکاف‌ها با عصای نوک‌تیزم،
می‌چسبم به باژگونی‌های ترد و آبی.
از پیش‌دکل کشتی بالا می‌روم،
دیروقت شب بر ذروه‌اش می‌نشینم،
در دریای قطبی کشتی می‌رانیم،
به قدر کفایت نور هست،
از میان آن روشنی به گرد این زیبایی حیرت‌انگیز منبسط می‌شوم‌،
توده‌های عظیم یخ از من می‌گذرند و من از آن‌‌ها،
چشم‌انداز در هر جهت آشکاره است،
از دوردست، کوه‌های قله‌سفید چهره می‌نمایند،
آرزوهایم را به سویشان پرتاب می‌کنم،
به میدان نبردی نزدیک می‌شویم
که به زودی در آن خواهیم جنگید‌،
از پاسگاه عظیم قرارگاه ‌می‌گذریم،
با پاهایی محتاط و بی‌صدا می‌گذریم،
یا از راهِ حومه‌ی شهر به خرابه‌ی شهری وسیع وارد می‌شویم،
ستون‌ها و معماری فروریخته‌اش فزون‌تر از تمام شهرهای زنده‌ی زمین.

یاری آزادم من،
در کنار آتش‌های مهاجم نگاهبان بیتوته می‌کنم‌،
داماد را از بستر بیرون می‌کشم و خود با عروس همبستر می‌شوم،
تمام شب او را محکم به پاها و لب‌هایم می‌بندم.

صدای من صدای زن است،
آن جیغِ کنار نرده‌ی پلکان،
آنان ‌ نعش مرد غریق را بالا می‌کشند که آب از بدنش چکه چکه می‌ریزد.
قلب بزرگ قهرمانان را می‌‌فهمم،
شجاعت حال و همیشه را،
چگونه ناخدا به لاشه‌ی پرجمعیت و بی‌سکان کشتی بخاری‌اش نگاه کرد،
و مرگ در فراز و فرود طوفان به دنبالش بود،
چگونه سخت جان کند و شانه خالی نکرد
و وفادارِ روزها بود و وفادارِ شب‌ها،
و به گچ با حروف بزرگ بر تخته‌ای نوشت
«آسوده باش که ترک‌ات نخواهیم کرد.»
چگونه سه روز به دنبالشان رفت
و باز چرخید و تسلیم نشد،
چگونه سرانجام جمعیت سرگردان در آب‌ها را نجات داد،
چه نزار به نظر می‌رسید آن زن در لباس گشاد،
وقتی از کشتی پیاده شد در کنار گورستانی که برایشان آماده گشته بود،
چگونه بودند کودکان با صورت‌های خاموشِ پیر،
و بیماران و مردان صورت نتراشیده،
تمام این‌ها را لاجرعه می‌بلعم،
خوش‌مزه است،
دوست‌اش ‌دارم،
از آنِ من می‌شود،
آن مرد منم،
رنج بردم، آنجا بودم.
استغنا و آرامش شهدا،
مادر کهن، محکوم به جادوگری،
سوخته به آتش هیزم خشک، کودکانش خیره به او،
برده‌ی تحت تعقیب از پا افتاده در دویدن،
نفس‌نقس‌زنان به نرده‌ها تکیه می‌دهد،
تن‌اش پوشیده‌ی عرق،
دردی که پاها و گردنش را چون سوزنی می‌خلد،
ساچمه‌ها و فشنگ‌های کشنده،
تمامی این‌ها را حس می‌کنم و یا تمامی‌شان هستم.
من‌ام آن برده‌ی تحت تعقیب،
می‌لرزم از خیال دندان سگ‌ها،
بر من است دوزخ و یاس،
شلیک و شلیکِ دوباره‌ی تیراندازن،
چنگ می‌زنم به نرده‌های حصار‌،
ذره ذره خونم می‌ریزد و رقیق می‌شود از شکافِ پوستم،
روی علف‌های هرز و سنگ‌ها می‌افتم،
سواران اسبان بی‌میلشان را به تاخت در می‌آورند،
نزدیک می‌شوند،
در گوش‌های گیجم طعنه می‌زنند،
سرم را وحشیانه به ضرب تازیانه می‌گیرند.

رنج یکی از لباس‌های من است،
نمی‌پرسم از آن زخمی که حالش چطور است
خودم آن زخمی‌ام
صدمه‌هایم بر من کبود می‌شوند
آن‌سان که به عصایی تکیه می‌دهم و نگاه می‌کنم.

آن آتش‌نشان خردشده‌ای هستم من که جناق سینه‌اش شکسته است،
دیوارهای فروریخته مرا زیر آوارشان دفن کردند
دود و گرما را نفس کشیدم و فریاد همکارانم را شنیدم
صدای بیل و تبرشان را شنیدم
تیرها و چوب‌ها را برداشته‌اند و مرا به آرامی بلند می‌کنند.
در هوای شب در لباس سرخ‌ام دراز می‌کشم،
این سکوت ثاقب، به خاطرِ من است،
دراز می‌کشم خسته و بی‌درد
چندان ناشاد نیستم،
چهره‌های گرداگرد من زیبا و سفیدند،
کلاه‌های آتش‌نشانی از سر برداشته‌اند،
جمعیت زانوزده محو می‌شود با نور مشعل‌ها.
مردگان و دوررفته‌گان زنده می‌شوند
چون صفحه‌ی مدرج ساعت ظهور می‌کنند
یا چون دست‌های من حرکت می‌کنند
آن ساعت خود من‌ام.
مامور پیر توپخانه‌ام من
از بمباران قلعه‌ام حرف می‌زنم،
دوباره آن‌جایم من.
دوباره صدای غرش طبل
دوباره حمله‌ی توپ‌ها و خمپاره‌ها
دوباره به گوش‌هایم جواب توپها.
من هم مشارکت می‌کنم،
همه چیز را می‌بینم و می‌شنوم
فریادها را، لعن‌ها، غرش‌ و هلهله‌های تیرهای خوش‌نشانه‌رفته را،
آمبولانس را که آهسته می‌گذرد و خطی با چکه‌های سرخ به جا می‌گذارد،
کارگران در جستجوی خسارات و انجام تعمیرات ضروری،
سقوط نارنجک از شکاف سقف،
انفجار چترگون‌اش،
پرش تند اعضای بدن، سرها، سنگ، چوب، آهن، بالا در هوا.
دوباره صدای غلغله در دهانِ ژنرال محتضر‌م
که دست‌هایش را دیوانه‌وار تاب می‌دهد
نفس‌نفس‌زنان از میان لخته‌های خون می‌گوید:
«نگران من نباش. حواست به سنگربندی باشد.»
(ترجمه: شعله ولپی و محسن عمادی)

Song of Myself, Section 33 —poem read by Sholeh Wolpe

 

Afterword

پرودنس آیلند، خلیج ناراگانست. بعد از هفته‌ها بارندگی خورشید سر برآورده و یکی از فامیل‌ها دارد مرا توی جنگل هدایت می‌کند، درامتداد دیواری صخره‌ای که حدود چهار دهه‌ی پیش توسط نخستین جدمان در ینگه‌ی دنیا، راجر ویلیامز، ساخته شد. او دانشجوی الهیاتی بود که تلاشش برای رسیدن به آزادی ضمیر آدمی آمریکا را دگرگون کرد: او که به‌خاطر عقایدش در مورد جدایی دین از سیاست از ماساچوست بِی تبعید شده بود زمستان ۱۶۳۶ را در طبیعت وحشی گذراند و بعد در جایی اقامت گزید که بعدها تبدیل به کوچک‌ترین ایالت کشور یعنی روید آیلند شد، تا بتواند آزاد زیستن براساس فرامین وجدان شخصی را تجربه کند، فرامینی که عبارت بودند از غیرقانونی دانستن برده‌داری، پذیرش آدم‌ها ورای مذهب‌شان، و موعظه‌‌ی سرخ‌پوستان با زبان خودشان. در سفری دریایی به لندن برای به ثبت رساندن این سرزمین، ویلیامز کتابی نوشت با عنوان کلید زبان آمریکا A Key to the Language of America، چکیده‌ای از آداب و رسوم، واژگان، و عبارات سرخ‌پوستان که ساکنان اولیه‌ی این سرزمین را با استعمارگران برابر می‌دید. ویلیامز استعداد زبانی‌ای عالی داشت و می‌دانست هرنوع تبادل واقعی با گوش دادن آغاز می‌شود. بنابراین او به همسایگان‌اش گوش سپرد، همسایگانی که نظام اجتماعی پیچیده‌ و ظریف‌ و دانش عمیق‌شان از محیط اطراف‌ مدلی برای رابطه‌ای قابل‌دوام میان مردم، اماکن، و اشیاء ارائه می‌داد ــ مدلی که به فرمی بسیار متفاوت در «آواز خویشتن» هم ارائه شده است.

 

من همراهم نسخه‌ای جیبی از برگ‌های چمن دارم و همان‌طور که دنبال فامیل‌ام روی درختانی که به زمین افتاده‌اند، بر سربالایی‌ای که در امتدادش ماسه‌های سرگردان دیوار را پوشانده‌اند، راه می‌روم ناگهان درمی‌یابم کتابی که در دست دارم کلید دیگری است برای زبان آمریکا. ویتمن در وفور تصاویر، آهنگ‌های کلامی، و صداهایی که در بخش سی‌وسوم شعر، طولانی‌ترین بخش شعر، فهرست‌وار در اختیار ما قرار می‌دهد ثروت واقعی این سرزمین را گرامی می‌دارد: همه‌چیز به حساب می‌آید. او می‌گوید: «من بر دو پایم با شهودم حرکت می‌کنم.» «آن‌جا که دل انسان به سوزی موحش زیر دنده‌ها می‌تپد» هرآن‌چه او حس می‌کند نشانه‌ای می‌شود از تنوع این جهان ــ پلنگ و مار زنگی، بلال و گل‌های درخت کتان، نوعروس و نوداماد، کوه‌های قله‌سفید، کشتی بخاری غرق‌شده، مأمور پیر توپخانه، و ژنرالی محتضر. دیدن آن‌چه قابل دیدن نیست در آن‌چه قابل دیدن است اصل ایمان است، امری که ویلیامز معتقد بود تنها دور از دخالت دولت امکان تجلی آن فراهم می‌شود (و به همین خاطر بود که او نظامی سیاسی تعریف کرد براساس احکام کتاب مقدس مبنی بر تفاوت قائل شدن میان آن‌چه حق سزار است و آن‌چه حق خداوند). این امر در اراده‌ی ویتمن برای گرامی داشتن همه‌چیز ــ اهالی بومی و خارجی‌ها، قدیم و جدید ــ هم اهمیت بنیادین دارد. ویتمن می‌گوید: «من هم مشارکت می‌کنم،/ همه‌چیز را می‌بینم و می‌شنوم» ــ نظمی فرهنگی که هنوز تحقق نیافته است، نظمی که جدّ من در ینگه‌ی دنیا به طرح کلی آن نیم‌نگاهی انداخته بود. حالا فامیل‌ام، در حالی که شادی در نگاهش موج می‌زند، برمی‌گردد و مرا نگاه می‌کند.

—CM

Question

در این بخش ویتمن از غرق شدن کشتی‌ای می‌نویسد که در ۱۸۵۳ از ساحل نیویورک راهی سفر و گرفتار توفان شد. همه، مسافران و خدمه‌ی کشتی را مرده می‌پنداشتند،‌ اما آن‌ها درنهایت جان سالم به در بردند. ویتمن هراس و وحشتی را که بازماندگان با آن دست‌وپنجه نرم کردند توصیف می‌کند و می‌گوید: «تمام این‌ها را لاجرعه می‌بلعم،/ خوش‌مزه است،/ دوست‌اش دارم،/ از آن من می‌شود،/ آن مرد منم،/ رنج بردم، آن‌جا بودم.» جیمز رایت، شاعر قرن بیستم، این دو مصراع آخر را [که در انگلیسی یک مصراع است، م.] «یکی از شریف‌ترین مصراع‌های شعر» می‌داند «که تاکنون نوشته شده است.» آیا شما با نظر او موافقید؟ آیا این دو مصراع نشان‌دهنده‌ی توانایی شاعر است برای هم‌دردی کامل با درد و رنج دیگران؟ یا سرعت و راحتی‌ای که شاعر در حس کردن این درد و رنج نشان می‌دهد حکایت از نوعی بی‌توجهی دارد؟ بی‌توجهی‌ای که این هم‌دردی را کم‌رنگ می‌کند و به ویتمن امکان می‌دهد بلافاصله از این فاجعه بگذرد و سراغ تجربه‌های دیگر برود؟