Foreword

Whitman called it his "young man" picture ("when did I not look old? At twenty-five or twenty-six they used already to remark it").... (photo G.W. Black, 1860)
Whitman called it his "young man" picture ("when did I not look old? At twenty-five or twenty-six they used already to remark it").... (photo G.W. Black, 1860?

روایت‌های جنگ در این بخش شعر هم ادامه می‌یابد. روایتِ این‌بار به نبردی دریایی در نزدیکی ساحل بریتانیا بین بن‌اوم ریچارد، کشتی جان پل جونز، و سراپیس، کشتی ارتش بریتانیا، در جریان جنگ انقلاب (استقلال) آمریکا مربوط می‌شود. جدّ بزرگ ویتمن تحت امر جونز خدمت کرده بود و ویتمن ماجرای آن نبرد را براساس روایت جد بزرگ‌اش بازگو می‌کند که از طریق مادربزرگ مادری‌اش به او منتقل شده بود (هم‌چنین براساس روایت جونز از آن نبرد در نامه‌ای به بنجامین فرانکلین که ویتمن نسخه‌ی کپی‌ای از آن را نگه داشته بود). این «جنگ دریایی کهن» هم‌چون نبرد کولتو و کشتار متعاقب آن در گولیاد که موضوع بخش قبل شعر بود، از جمله‌ی آن جنگ‌هایی است که باعث گسترش قلمرو و اتحاد ایالات متحده‌ی درحال رشد شدند، البته با هزینه کردن خود اتحاد، و منجر شدن به مرگ، تفرقه، چندگانگی، و فقدان. حکایت این‌بار حکایت ناخدایی است (ناخدا جونز) که آن‌گاه که تسلیم شدن تنها راه ممکن به نظر می‌رسید هم‌چنان استقامت به خرج داد، و البته حکایت کشته شدن «هرکی اون دور و بر بود»: هم بریتانیایی‌ها هم آمریکایی‌ها نیمی از خدمه‌ی کشتی خود را در آن نبرد از دست دادند. این بخش شعر شیوه‌هایی تازه‌ از وارد کردن تجربیات را به متن شعر توسط شاعر نشان می‌دهد. حالا ویتمن فقط تجربه‌های دست‌ اول را، آن‌چه را که حواس خودش به او گفته است، جذب شعرش نمی‌کند، بلکه قصه‌هایی را وارد شعر می‌کند که دیگران برایش گفته‌اند؛ او نشان می‌دهد که چطور می‌توان این حکایت‌ها را پذیرا شد و همان‌طور جزئی از روح و جان خود ساخت که تجربه‌های مستقیم به کمک حواس را که در بخش‌های قبل فهرست‌شان کرده بود. هرچه باشد قصه‌ها هم تجربه‌هایی هستند که از راه حواس ممکن می‌شوند: از گوش و چشم وارد وجود ما می‌شوند و مثل غروب آفتابی تأثیرگذار می‌توانند برای همیشه تغییرمان دهند. بنابراین در این بخش، ویتمن قصه‌ی نبردی دریایی را طوری تعریف می‌کند انگار پدر مادربزرگ‌اش دارد رو در رو آن را برای ما تعریف می‌کند. چیزهایی که قبل تولد ما اتفاق افتاده است هنوز می‌تواند از راه جادوی قصه بر ما تأثیر بگذارد، درست همان‌طور که شرح گسترده‌ی خلق عالم هستی و تکامل آرام اشکال زندگی که به تدریج به ما ختم شده است بخشی مهم از وجود ماست، حتی اگر ما [در کل این روند] وجود نداشته‌ایم و این ابدالدهر را با حواس‌مان تجربه نکرده‌ایم. ما با به هم تنیدن چیزهای عجیب، خارق‌العاده، و هولناکِ بسیار است که آواز خویشتن‌مان را می‌آفرینیم.

می‌خواهی بدانی در نور ماه و ستارگان چه کسی فاتح شد؟
این قصه را گوش کن، آن‌‌سان که پدرِ ملاحِ‌ مادربزرگ‌ام برایم تعریف می‌کرد.

می‌گفت:
بت می‌گم، دشمن‌مون تو کشتی‌ش ول‌‌معطل نبود. 
یه انگلیسیِ جیگردارِ عنق بود،
کله‌شق‌تر و رک‌تر از اون هیچوقت خدا پیدا نمی‌شد و هیچ‌وقت خدام نمی‌شه.
آخرای عصر بود که کشتیامون با هم گلاویز شدن.

نزدیکش شدیم و دکلامون به هم گیر کردن، تنِ توپامون به هم خورد،
ناخدام تند افسارو تو دستای خودش گرفت. 

یه هیجده پوند گوله‌ی زیرآبی نصیب ما شد و
تو همون اولین آتیش‌بازی عرشه‌پایینی تفنگا دو شقه شد و 
هرکی اون دور و بر بود، منفجر شد و مرد.

جنگ دم غروب و جنگ تو تاریکی شب،
ساعت ده شب، ماه شب چهارده، 
هی پشتِ هم سوراخ‌سوراخ می‌شدیم و 
قد پنج‌پا آب راپورت شده بود،
قراول کشتی، زندانیا رو ول کرده بود بلکه بخت و اقبال خودشونو امتحان کنن.

نگهبانا رفت و آمدو بین انبارای مهمات غدغن کرده بودن،
اونقد قیافه‌های غریبه اون وسطا پیدا می‌شد که اصلن نم‌دونستن به کی اعتماد کنن.

قایق پارویی‌مونم آتیش گرفت،
اون‌وریا پرسیدن تسلیم می‌شیم یا نه؟
پرچم‌مونو پایین می‌کشیم و دس از جنگ برمی‌داریم یا نه؟

حالا من دارم قاه قاه می‌خندم، آخه صدای ناخدائک‌مو می‌شنوم
که خونسرد نعره می‌کشه: ما که هنو نزدیمشون، تازه اولِ جنگِ ماس.

فقط سه تا تفنگ داره کار می‌کنه،
یکی تو دست خود ناخداس، بادبونای دشمنو نشونه گرفته،
دو تای دیگه رو خوب با ساچمه و باروت پر کردن و 
تفنگ‌چیای دشمنو خفه می‌کنن و عرشه‌شو خالی.

عرشه‌‌بالایی به آتیشِ لشکر کوچیکش کمک می‌رسونه، 
بخصوص به اونایی که رو بادبونای بالا سنگر گرفتن و 
تا دم آخر جربزه به خرج دادن.

یه لحظه‌ هم کوتاه نیومدن،
زور پمپا به نشتیا نمی‌رسید، آتیش طرف انبار مهمات می‌رفت.

یکی از پمپا گوله خورده بود، از روز روشن‌تر بود که داریم غرق می‌شیم.

ناخدائک، راحت وایساده،
عجله نداره، نه صداشو بالا می‌بره، نه پایین میاره،
چشاش دل ِ ما رو از مشعلای جنگی روشن‌تر می‌کنه.

دور و بر دوازده شب 
زیر نور ماه
اونا تسلیمِ ما می‌شن.

( ترجمه: شعله ولپی و محسن عمادی )

Song of Myself, Section 35 —poem read by Sholeh Wolpe

Afterword

تضاد و درگیری خالق قصه‌ها است، چیزی که سربازان و خبرنگاران جنگ خوب می‌دانند. تفرقه و تخریب در طول تاریخ ثبت‌شده‌ی بشر اصلی‌ترین روش برای از نو کشیدن مرزها و بازتعریف جوامع بوده است؛ قصه‌ی نبردهای برده و باخته، قصه‌ی رشادت‌ها و بزدلی‌ها، قصه‌ی رنج‌ها و شادی‌ها ــ این‌ها هستند که هر نظم نوینی را شکل می‌دهند. تصادفی نیست که هومر سنگ‌بنای ادبیات غرب را در حماسه‌ی جنگی خود (ایلیاد) و سفر بازگشت جنگجویی به خانه (اودیسه) گذاشت؛ چراکه جنگ روحیاتِ افراد و ملل را به یک اندازه به بوته‌ی آزمایش می‌گذارد و اساس اعمال آینده‌ی آن‌ها می‌شود؛ قصه‌های شخصی و گروهی که گفته می‌شوند و باز گفته می‌شوند ماهیت آداب و رسوم و نهادهای سیاسی هر کشوری را دیکته می‌کنند. جنگ بخش بزرگی از میراث ما را تشکیل می‌دهد. محوریت جنگ در ساختار شعر حماسی ویتمن در بخش‌های ۳۴ تا ۳۶ مشخص می‌شود: در روایت او از کشتار دسته‌جمعی، در قصه‌ی جد‌ّش از نبردی دریایی در جنگ‌ انقلاب آمریکا، و در فهرست او از هزینه‌های انسانی جنگ. اگر هومر در ایلیاد از خشم یک مرد می‌گوید و فهرست‌های کشتی‌ها و قشون یونایی را در کنار صحنه‌های پیاده‌نظام قرار می‌دهد، ویتمن آوازش از خویشتن دموکراتیک را می‌گسترد تا شامل جنگ هم بشود ــ به‌قول کارل فون کلازویتز: «ادامه‌ی سیاست با ابزارهای دیگر.» به لحن تاریک این حکایت‌ها که مربوط به پیش از جنگ داخلی آمریکا می‌شوند دقت کنید ــ ویتمن جنگ داخلی آمریکا را «مرکز ثقل،‌ محیط، و ناف تمام زندگی کاری» خود می‌دانست. او در یادآوری پیروزی‌ها و فجایع گذشته همیشه گویی گوشه‌ی چشمی داشت به تراژدی‌ای که هنوز بر زندگی مردم آمریکا سایه انداخته است. همین‌طور توجه کنید به روایت کردن قهرمانی ناخدا لابه‌لای صحنه‌های هولناک خون‌ریزی. هیچ‌کس از فجایع جنگ واقعاً جان به در نمی‌برد. شاید سخت‌ترین بخش نوشتن درباره‌ی جنگ زنده ماندن برای گفتن قصه‌ی جنگ باشد. زمانی در لبنان داشتم برای دوستی روزنامه‌نگار توضیح می‌دادم که چرا مدت کوتاهی از پشت‌بامی که از آن نظاره‌گر درگیری‌ای در یک اردوگاه پناهندگان بودیم غیبم زده بود (رفته بودم قدمی بزنم و بروم سمت دریا، سربازهای ایست بازرسی‌ای به سویم شلیک کرده بودند و افسری ازم پرس‌وجو کرده بود). دوستم دستش را بالا آورد و میان کلامم آمد. گفت: «بهت حسودی می‌کنم. حالا قصه‌ای برای گفتن داری.» ویتمن احتمالاً در پاسخ‌اش می‌گفت: همه‌ی ما قصه‌ای داریم.

Question

به قصه‌ای فکر کنید که آدمی مسن‌تر از خودتان برای‌تان تعریف کرده است، قصه‌‌ی ماجرایی که سال‌ها پیش از تولد شما اتفاق افتاده است اما به همان اندازه‌ی رویدادهای واقعی‌ای که مستقیم برای خودتان اتفاق افتاده برتان تأثیر گذاشته است. این قصه هربار که شما آن را برای دیگران تعریف می‌کنید چقدر تغییر می‌کند؟ چقدرِ آن قصه روایت دقیق چیزی است که در گذشته اتفاق افتاده و چقدرِ آن ساخته‌ و پرداخته‌ی شما در زمان حال‌تان است؟