Foreword
بعد از رفتن به سفر پر سر و صدای شهری در بخش ۸ با اتوبوس، سورتمه، و ارابه، و رفتن به سفر آرام روستایی بر ارابهی یونجه ها در بخش ۹، در بخش ۱۰ به مجموعه سفرهایی تخیلی میرویم به غرب وحشی آمریکا، به دریا و در نهایت به ایستگاهی بر ریل قطاری زیرزمینی که راهی میشود به سوی آزادی بردههای فراری. «من» شعر حالا ورای تجربه های واقعی ویتمن میرود، چراکه ویتمن زمانی که شعر «آواز خویشتن» را مینوشت هرگز به شکار در «دوردست بیشهها و کوهها» نرفته بود، هرگز سوار «قایق یانکیها» نشده بود، هرگز «عروسی صیاد را ... در دوردست غرب» با زنی سرخپوست تجربه نکرده بود، و هرگز بردهای فراری را جا و مکان نداده بود. اما ویتمن میخواهد که «من» شاعرانهش پهنهی قارهی آمریکا را تجربه کرده باشد، برای همین از قصههایی که شنیده و نقاشیهایی که دیده است (مثل «عروس صیاد» اثر آلفرد جکوب میلر) استفاده میکند تا تجربههایش را وسعت بخشد. هرچه باشد گستردگی خیال دست کمی از تجربههای واقعی ندارد: رویاپردازی عملاْ یکی ازروشهایی است که به کار میبریم تا فرار از قوانین و رفتارهای موردانتظار را تجربه کنیم؛ و ویتمن این ابزار را در اختیارمان میگذارد تا همراه او دامنهی تجربههایمان را افرایش دهیم و باورهایمان را وسیعتر کنیم. او تجربهی نگاه کردن از عرشهی قایق را از میان مه توصیف میکند و میگوید: «چشمانم خاک را مسکن میکنند.» او سعی دارد از میان مه و تلاطم قایق دوردستها را تشخیص دهد و نگاهش را ثابت نگه دارد، در عین حال چشمانش را به کار میگیرد تا آنها «خاک را» به معنایی دیگر «مسکن کنند.» ـ تا این قاره را از شهر تا کشور، از شرق تا غرب، از جنوب به شمال، اشغال و با گستردن مرزهای این سرزمین نظمی دموکراتیک در آن برقرار کنند.
بدین ترتیب ویتمن در این بخش شروع میکند به گذشتن از مرزهای اجتماعی و فرهنگی موجود در ایالات متحده. منتقدان اجتماعی چون الکسی دو توکویل در دههی ۱۸۴۰ میلادی گفته بودند «سه نژاد در آمریکا» وجود دارد ـ سفید، سرخ، و سیاه ـ و اینها خصوصیاتی متمایز دارند که بهخاطرشان از هم جدا میمانند. اما ویتمن اینجا دو صحنهی اختلاط نژادی به تصویر میکشد: صیاد سفیدپوست با زنی سرخپوست که «شهوتناک» توصیف شده است ازدواج میکند و «من» «بردهای فراری» را در خانهش پذیرا میشود، لباسش میدهد، حمامش میکند، پرستاریش میکند، و کنار خود مینشاندش بر میز، درحالیکه تفنگش را همان نزدیکی نگه میدارد تا از برده در مقابل شکارچیان برده محافظت کند. فضای صمیمی هر دو صحنه بر ماهیت جسمانی این وصلتها تأکید دارد، بر تماس دو نژاد که از ابراز احترام صرف برای نژاد “دیگر” فراتر میرود. درحالیکه ویتمن همچنان بر نیاز به پذیرش تنوعها، فائق آمدن بر تبعیضهایی که ممکن است بهمان یاد داده باشند، و تصدیق هویتهای عمیقی که میان همگیمان مشترک است تأکید میورزد: «هر ذرهی من به همان مایه جوهر فرد توست،» میتوانیم در این صحنهها خاصیت رهاییبخش پشت سر گذاشتن مرزهای اجتماعی را حس کنیم. همانطور که “درهای بزرگ” انبار غله در بخش ۹ باز ماندند تا محصول پاییزی برگهای چمن را بپذیرند، حالا هم “نیمدر گشودهی آشپزخانه”ی راوی باز میشود تا درون خانه را بر بردهی فراری نمایان سازد و هر دو مرد بتوانند ثمرهی غنی فائق آمدن بر تعصبها و تبعیضها را کشف کنند، هرچند تفنگ کنار اتاق آنجاست تا یادآوریمان کند گذر از این مرزها و این وصلتها همیشه بالقوه خطرناک است.
—EF
تنها، در دورستِ بیشهها و کوهها شکار میکنم، سرگردان، حیرانِ روشنی و نشاط خویش، شامگاهان امنجایی میگزینم تا شب را بگذرانم، آتش میافروزم و شکار تازه را کباب میکنم، بر برگهای گردآورده به خواب میروم، سگام، تفنگام در کنارم. زیر دورترین بادباناش، قایق یانکی درخشش و مه را قطع میکند چشمانم خاک را مسکن میکنند خم میشوم بر دماغهی کشتی، سرخوش از عرشه فریاد میزنم. قایقرانان و صیادان صدف زود از خواب پاشدند و توقف کردند برای من، پاچههای شلوارم را در چکمهها کردم و رفتم و سرخوشی کردم: (کاش با ما بودی آنروز، کنار دیگ سوپ صدف) من عروسی صیاد را دیدم، در هوای آزاد، در دوردستِ غرب عروس، دختری بود سرخپوست. پدر و دوستان پدرش نزدیکش نشستهبودند، -چهارزانو و ساکت تنباکو دود میکردند- کفش پوست گوزن بر پاهاشان و پتوهای بلندِ ضخیم، آویزان از شانههاشان. صیاد بر ساحلی لم دادهبود -تمام لباسهایش کم و بیش پوستی بودند- ریش انبوه و موهای فرفریاش گردنش را حفاظت میکردند. دست عروساش را گرفتهبود، عروس مژههای بلندی داشت -سر برهنه بود- طرههای ضخیم گیسواناش، افشان بر اندام شهوتناکاش به پاهایش میرسید. بردهی فراری به خانهام آمد و بیرون در ایستاد، از شکستن ترکههای هیزم حرکاتش را شنیدم، از میان نیمدر گشودهی آشپزخانه او را دیدم زار و نزار، و کنار کندهای رفتم که او بر آن نشسته بود. به دروناش خواندم و اماناش دادم برایش آب آوردم، برای تن عرقکرده و پاهای کبود و زخمیاش وان را پرِ آب کردم، اتاقی به او دادم که دری داشت به اتاق خودم و لباس زبر تمیز به او دادم. خوب به خاطر میآورم چشمان گیجاش را، اضطراباش را، به خاطر میآورم که بر زخمهای گردن و مچ پاهایش مرهم نهادم. یک هفته با من ماند تا حالش رو به بهبودی نهاد و به راه افتاد به سوی شمال. کنار خودم مینشاندماش سر میز- تفنگام آماده در کناری.
Song of Myself, Section 10 —poem read by Sholeh Wolpe
Afterword
در این بخش شاعر میرود سراغ خیالپردازی و یک سری قصه میگوید تا بتواند حقیقتی سخت را مطرح کند ـ اینکه بزرگداشت خود شامل همه میشود، فارق از نژاد، هویت، یا موقعیت فرد در جامعه. ران کارلسون رماننویس به گفتهی خودش همواره براساس تجربیات شخصی مینوشته، چه این تجربهها را واقعاْ داشته یا نداشته است؛ و همین قصهگویی است که راهنمای ویتمن میشود در تخیل بزم شکار، سفر دریایی، شکار صدف، ازدواج شکارچی با دختری سرخپوست، و ماجرای بردهای فراری. تأثیر این شرححالهای کوتاه ویتمن کمتر از توصیفهایی نیست که او به شهادت حواسش نوشته است، چراکه او اینجا بر جزئیاتی تأکید کرده است که مستقیم از خود زندگی میآیند ـ «درخشش و مه» قایق یانکی بر آب، پاچههای شلوارش در چکمههایش، «طرههای ضخیم گیسوان» دختر سرخپوست و «لباس زبر تمیز» بردهی فراری. تخیلات هرچه درخشانتر باشد، لازم است جزئیات باورپذیرش قویتر باشد.
امیلی دیکنسون میگوید: «همهی حقیقت را بگویید اما آن را تحریفشده بگویید.» «موفقیت در مستقیم نبودن است.» خیالپردازی شاعرانه، گفتن غیرمستقیم حقیقت است، شیوهای که ویمتن در لحظات حساس شعرش از آن بهره میگیرد، اغلب برای آنکه خویشتن دموکراتیکش را در قلمروی سیاسیی تازهای گسترش دهد. شاید شاعر در پس نقاب رکتر بتواند حرفش را بزند. (تصادفی نیست که یکی از شخصیتهای مستعاری که فرناندو پسوآ شاعر پرتغالی برای خود انتخاب کرده بود، آلبرتو کائرو، شخصیتی شبیه ویتمن بود؛ چوپان و عارف، «اما عارف جسم» که طبیعت را با همان صدای رسایی میخواند که شاعر دورهگرد آمریکایی.) در تکگویههای شاعرانه و صورتنگارههای شخصیتهای واقعی و تخیلی تاریخی همانی را کشف میکنیم که دیکنسون «شگفتی فوقالعادهی حقیقت» میخواند. اما آنهنگام که شاعر در حال خیالپردازی است خطر همواره در کمین است. تعجبی ندارد که ویتمن تفنگ خود را همین نزدیکیها نگه میدارد. همیشه کسی دم در است.
—CM
Question
ویتمن سه بیت از بخش دهم شعر را به صید صدف و خوردن گروهی سوپ صدف اختصاص داده است. تأثیراینکه ویتمن در آخر این صحنهی کوتاه خواننده را مخاطب قرار میدهد و بهمان میگوید: «کاش با ما بودی آنروز، کنار دیگ سوپ صدف» بر شعر چیست؟