Foreword
بخش هفت با یکی از جسورانهترین لافهای ویتمن شروع میشود. اگر فکر میکنید بخت یاریتان کرده است که متولد شدهاید، او بیدرنگ اعلام میکند که: [بدانید] «مردن به همان اندازه بختیاری است و من این را میدانم.» ویتمن چطور میداند که در مردن بخت یار ماست؟ تا اینجای شعر او متقاعدمان کرده است که این ذراتِ متعلق به ما سرآغازشان با ما نبوده است، بلکه در واقع از ازل در عالم هستی در گردش بودهاند و تا ابد هم در گردش خواهند ماند. آنطور که او بعدتر در شعرش خواهد گفت، ما همگی "پسماندههای مرگهای بسیار" هستیم، همانطور که همگی خاستگاههای تولدهای بسیاریم. هرکدام ما عملاً از مادهی "مرده" تشکیل شدهایم، از ذرات زندگیهای گذشتهای که باز به جریان افتادهاند تا ما را بسازند. در پیمودن مسیر زندگی، تمامیتمان هرگز در فاصلهی کلاه و چکمههایمان نیست؛ در عوض به لحاظ جسمی مجموعهای از ذرات پویا هستیم، همواره در حال تغییر، و به لحاظ ذهنی مجموعهای از بینشهای پویا، همواره در حال تغییر. در حالی که "اشیای گونهگون" اطرافمان را، صداها و صحنههای پیوسته در حال تغییری را که حواسمان جذبشان میکنند، "مطالعه" میکنیم، مدام آدمی میشویم که پیوسته در حال تغییر است، "بیکران و ابدی." منظور ویتمن این است که پایانی بر زندگی جاری وجود ندارد، زندگیای که همواره جسمهای تازه ایجاد میکند ــ چشمهای تازه و گوشهای تازه ــ که تاابد شهر فرنگ احساسات اطراف ما را جذب خواهند کرد. ما چطور میتوانیم اعماق اقیانوسهای تجربهای را بکاویم که حواسمان، هر روز و هر دقیقهی زندگیمان، برای هرکداممان به ارمغان میآورند؟
ویتمن حتی وقتی عبارتی میآورد که ظاهراً تبعیض قائل است ("هر نوعی برای خود")، آن عبارت بلافاصله گسترده میشود و میشود نوعی عشق که تبعیضی قائل نیست . "نوعِ" خود در نهایت چیست؟ برای ویتمن، نوعش شامل "مذکر و مؤنث" است، "کودکان و والدین کودکان،" چرا که همهی اینها برای زندگی جاریای که ما بخش نامیرایش هستیم لازماند، زندگیای که تنها مایی که در زمان حال زندگی میکنیم تجربهش میکنیم، همانطورکه آنهایی که در گذشته زندگی کردهاند تجربهش کردهاند و آنهایی که در آینده زندگی خواهند کرد تجربهش خواهند کرد. به این ترتیب حالا ویتمن بانگ برمیآورد و نخستین فرمانش را میدهد: «عریان شو!» او بهمان میگوید به هر لباسی که درآییم او همچون سوپرمنی با قدرت بینایی خارقالعاده میتواند از پس آن را ببیند. درنهایت، مهمترین چیز دموکراتیکی که میشناسیم این است که همهمان جسم داریم؛ تنها در جسممان و با جسممان جهان را تجربه میکنیم. و چشمایمان و گوشهایمان، زبانها و دماغها و نوک انگشتهایمان، همواره تشنهی حس هستند. ویتمن بهمان نگاه میکند و از آنجا که خودش هم جسم داشته است، جسم ما را میبیند و میداند که قضیه از چه قرار است. "آواز خویشتن" در این مرحله به سراغ ما میآید، میقاپدمان، و مدعیمان میشود، و ما نمیتوانیم آن را از خودمان بتکانیم.
—EF
هیچکس آیا تولد را بختیاری پنداشته است؟ میشتابم تا به او بگویم مردن به همان مایه بختیاریست و من این را میدانم. میگذرم از کنار مرگ، با محتضران از کنار تولد، با نوزادان نوشسته، و تمامیت من در فاصلهی کلاه و چکمههایم نیست. اشیای گونهگون را مطالعه میکنم، هیچیک به هم شبیه نیستند و همه خوباند. زمین خوب و ستارگان خوب و ملازمانشان، همه خوباند. نه یک زمینام من، یا یک ملازم زمین جفت و همراه مردمام من، همانسان همه بیکران و ابدیاند که خویشتنِ من (نمیدانند آنان چقدر ابدی، من اما میدانم.) هرنوعی برای خود و از آنِ خود، مرا هرچه از آنِ من، مذکر و مونث، مرا آنها که پسر بودهاند و به زنان عشق میورزند، مرا مرد که مغرور است و نیش تحقیر را حس میکند، مرا دلبران و ترشیدهگان پیر، مرا مادران و مادرانِ مادران، مرا لبهایی که لبخند زدند، چشمانی که گریستند، مرا کودکان و والدین کودکان. عریان شو! به چشمان من گنهکار نیستی، نه منسوخی و نه متروک، میبینم از پسِ ماهوت و پارچهی کتان، که آری یا نه که گراداگردِ توام، سرسخت، پیگیر، خستگی ناپذیر، و نمیتوان مرا از خود تکاند.
Song of Myself, Section 7 - poem read by Sholeh Wolpe
Afterword
در کنار هم قرار گرفتن "ابدی" و "بیکران" در بخش هفتم شعر ویتمن نقطهی عطفی در "آواز خویشتن" به شمار میرود. ویتمنِ اهل بصیرت حد و مرز آگاهی خود را آشکار میسازد: اعماق روح آدمی. او میداند چه چیز قابلاندازهگيری نیست ــ اسرار زندگی، نیروهای ناشناختهای که باعث میشوند کسی یک مسیر را به جای مسیر دیگر انتخاب کند، نمودهای شور و اشتیاق، مقتضیات جامعه، ترغیبهای ناخودآگاه، جریانهای بکر، غرایز، ایدهها، ضرورتهای . . . ــ چی؟ کشیدن نقشهی قلمرویی که اساساً از آنِ خداوند است ناممکن است، و با این حال شاعر صداهایی را که در تاریکی زمزمه میکنند ضبط میکند، آنچه را که در اعترافها نیامده حدس میزند، و در مقابل زندگان و مردگان سبحانالله سر میدهد. در تدبیر دموکراتیک ویتمن، به همهچیز اذعان میشود، همهچیز جذب میشود، همهچیز از گناه مبرا میشود.
به خاطر همین است که ویتمن از سطوح مختلف واژگان و لحنهایی استفاده میکند که با هم اصطکاک دارند و رشتهی موسیقایی را شکل میدهند که درش زبانهای (بخوانید: زندگیهای) متعدد همخوان میشوند: "هر نوعی برای خود." توجه کنید که ویتمن چطور بهنرمی از یک لحن به لحن دیگر میرود: از "میشتابم تا به او بگویم" به "مردن به همان مایه بختیاری است؛" و عبارتی ساده و خبری جای خود را به حکمت مردمان ــ و حکمت اعصار ــ میدهد. ویتمن امر میکند: «عریان شو! به چشمان من گنهکار نیستی.» چرا که این "جفت و همراهِ" همگان، مذکر و مؤنث، برادر و خواهر، معشوق و مادر و "مادرانِ مادران،" همه را میبیند و همه را میبخشد، حتی او را که نیش تحقیرش زده است (این مورد ظاهراً به موضوعی شخصی اشاره دارد). ویتمن ممکن است نداند در قلب دیگری چه نهفته است ولی به هر حال بدان باور دارد.
—CM
Question
وقتی ویتمن بهمان میگوید "گرداگرد" ماست، "سرسخت، پیگیر، خستگیناپذیر،" و نمیتوانیم او را از خود بتکانیم، از یک نظر احساس یک انگل را بهمان میدهد، مثل چیزی که دست از سرمان برنمیدارد. و وقتی بهمان میگوید میتواند "از پس" لباسهایمان ببیند، احساس کسی را بهمان میدهد که دارد دیدمان میزند. چرا ویتمن خود را اینطور به تصویر میکشد؟ به شعری که چنین مطالباتی از شما دارد چه واکنشی نشان میدهید؟