Foreword
در اين بخش کودکی سؤالی میپرسد که سرآغاز باقی شعر ويتمن میشود: «چمن چيست؟» پاسخ اين سؤال از بعضی جهات دغدغهی شاعر میشود برای بقيهی شعر و در نهايت او عنوان کل کتاب خود را میگذارد: برگهای چمن. اين سؤال هم مثل خيلی سؤالهای کودکانهی ديگر پاسخ سادهای ندارد؛ و شاعر، به جای ارائهی پاسخی قاطع (او خسته است از نطق و گزارش و صحبت از شروعها و پايانها)، حدس و گمان ارائه میکند و پاسخهايي متغير، زيرا دريافته است که هرچه بيشتر به اين که چمن واقعاً چيست فکر کنيم، کمتر میدانيم. شايد چمن، آنطور که میتواند هر کجا از خاک (که هميشه مرگی است بازيافتشده) سر برآورد و رشد کند، "بيرق خوی من" باشد، همان نشانهی خوشبينی شاعر. يا شايد همان نشانهی خداوند باشد، يادآور کمروی اسرار خلقت که همهجا افتاده است تا ما را بر آن دارد که بپرسيم از آنٍ کيست (مثل زنی که دستمالی را که نامش يا نشانش بر آن دوخته شده است به زمين میاندازد به اين اميد که معشوقی آن را بردارد و به سوي زن هدايت شود).
چمن خود يک کودک است، همواره در حال از نو برآمدن از قلمروی مرگ و پا گذاشتن به زندگیای تازه؛ چمن نوعي نوشتهی به رمز است که به نظر میرسد از برابری سخن میگويد، چون هم نزد فقير میرويد هم نزد غنی، هم نزد سياه هم نزد سفيد. اما اساساً نشانهی زندگی است که از مرگ سر بر میآورد؛ شاعر خود را تصور میکند که بر قبرها راه میرود و چمن را زندگی دگرگونشدهی آنهايي میپندارد که زير پايش دفن شدهاند. تصويرپردازی او اينجا ظريف است، دقيق، و کمی هم هولناک: «اين چمن تيرهتر از آن است که از گيسوی سفيد مادران پير باشد/ تيرهتر از ريش بیرنگ مردان پير/ تيرهتر/ تا از زير سقف سرخِ کمرنگ دهان برآمده باشد.» همانطور که در بخش قبل زبان در قلب فرو رفت، اينجا هم چمن از دهان مردگان میرويد، انگار "زبانهای گويای بسيار" است. زبان اندام صدا است و ويمتن هرجا نگاه میکند زبانهايي را در حال صحبت میبيند.
ويتمن اينجا شروع به کنکاش میکند دربارهی اين که مردگان ساکت نيستند، بیصدا نيستند، بلکه همواره از راه زندگیای که ازشان سر بر میآورد مشغول صحبت هستند. اگر بخواهيم بدانيم مردگان چه دارند میگويند، فقط کافی است اشارتهای آن "زبانهاي گوياي" چمن را ترجمه کنيم. مردگان به هيروگليفی يکدست صحبت میکنند، زبانی به رمز که وادارمان میکند خوب گوش کنيم و از ترجمه کردن نترسيم تا در نهايت بتوانيم متوجه شويم که "کوچکترين جوانه نشان ميدهد که مرگی درکار نيست." چمن همواره از زندگی سخن میگويد و همواره از مرگ سر بر میآورد، بنابراين مرگ همواره در آن لحظه که زندگیای تازه پديدار میشود متوقف میشود. بار ديگر اين اعتقادٍ ويتمن است به بازيافت، به چرخهی جاری مرگ و زندگی که تضمين میکند مرگ هرگز پايان نيست، بلکه همواره آغازی است بر زندگی جاری که تا ابد "به پيش و به بيرون" میرود، و اينچنين مرگ متفاوت از آن چيزی میشود که ما ممکن است تصور کرده باشيم؛ نه يک پايان که روندی جاری از حل شدن دوباره در زندگیای که پخش میشود و همواره در حال جوانه زدن است. آيا ما خوششانس نبودهايم که در عالمی زندگی میکنيم که درش مرگ تنها کلمهای است بیضرر که برای يک لحظه از چرخهی همواره در حال بازيافت زندگیمان برمیگزينيم؟
EF --
کودکی پرسید چمن چیست؟ با دستهای پر، آن را به سمت من گرفت. چگونه میتوانستم به کودک جوابی بدهم؟ من که بیش از او نمیدانم چیست. حدس میزنم باید بیرق خوی من باشد، منسوجی از عناصر امیدوار سبز. یا حدس میزنم دستمال خداست تحفهی یادگاری معطری افتاده به حکمتی که نام مالک را حمل میکند بر گوشهاش، تا ببینیم و توجه کنیم و بپرسیم «مال کیست؟» یا حدس میزنم که چمن، خود یک کودک است، طفلی برآمده از گیاهان. یا حدس میزنم هیروگلیفیست یکدست که یکسان شکفتن در مناطق وسیع و تنگ معنی میدهد که میروید میان سیاهان، میان سفیدان، کانوک، توکاهوئه، عضوکنگره و کاف، یکسان به همه میبخشم و یکسان همه را میپذیرم. و حالا به چشمام چون گیسویِ نبریدهیِ زیبایِ مقابر میآید. تو را به لطافت بکار میبرم ای حلقه-بسته چمن شاید از سینهی مردان جوان سر بر میزنی که اگر میشناختمشان شاید، عاشقشان میشدم شاید مال پیرمردان باشی یا کودکانی که زود از دامن مادرانشان گرفته شدند و اینجا، تو دامان مادرانی. این چمن تیرهتر از آن است که از گیسوی سفید مادران پیر باشد تیرهتر از ریش بیرنگ مردان پیر تیرهتر تا از زیر سقفِ سرخِ کمرنگِ دهان برآمده باشد. بلکه اینهمه زبانهایِ گویای بسیار را درمییابم و درمییابم کز سقفِ دهان بیهوده بیرون نمیآیند. ای کاش میتوانستم ترجمه کنم این اشارت به مردان و زنانِ جوانمرگ را این اشارت به پیرمردان و مادران را و به نوزادانی که زود از دامنشان گرفته شدند. خیال میکنی چه آمده بر سر مردان پیر و جوان؟ خیال میکنی چه آمده بر سر زنان و کودکان؟ جایی زندهاند و سلامت کوچکترین جوانه نشان میدهد که آنجا، مرگی درکار نیست و حتی اگر بود، سر به سوی زندگی داشت، و در نهایت باز نمیایستد از حرکت تا متوقفاش کند مرگ ایستاد، آن دم که حیات پدیدار شد. همه چیز به پیش و به بیرون میرود، هیچچیز فرو نمیریزد و مردن، با هرچه فرض کردهاند تفاوت دارد و بختیارتر است.
Song of Myself, Section 6 - poem read by Sholeh Wolpe
Afterword
اگر شعر اشارت باشد و حدس و گمان ــ ترجمهی اشارتهای تخيل يا حافظه باشد و حدس و گمان دربارهی آنچه پيش روی ماست و فرای ما ــ آنگاه بخش ششم شعر ويتمن کتاب آموزشی مقدماتیای است بر اين هنر. سؤال يک کودک سرآغاز تأمل و گمانهزنی میشود، سرآغاز بعضی از زيباترين عبارات ويتمن ("بيرق خوی من،" "دستمال خدا،" "گيسوی نبريدهی زيبای مقابر")، و دعوتی برای سفر به عمق حيات ــ عمقی که معلوم میشود در چمن زير پايمان پنهان شده است. ويمتن میگويد ای کاش میتوانست "اين اشارت به مردان و زنان جوانمرگ" را ترجمه کند ــ و بعد کيمياگری میکند و در "کوچکترين جوانه" اکسير اعظم را میيابد و به اين نتيجه میرسد که مواد اصلی زندگی ناميرا هستند. او از چمن شواهد و مدارکی جمعآوری میکند مبنی بر اين که هيچکس و هيچچيز هرگز نمیميرد چراکه تکتک ذرات (از آنِ تو و از آنِ من) همواره در گردشاند. محققان هنوز مانده تا صحت حرفهای او را ثابت کنند.
تی اس اليوت در چهار کوارتت، روايت او از کتاب مقدس، مینويسد "اشارتهايي و دنبالشان حدس و گمان؛" "و باقی همه دعاست، مشاهده، انضباط، فکر و عمل." ويمتن نگاه ديگری اختيار کرد؛ او بر اين باور بود که ابديت همهجا در اطراف اوست ــ در لالای صدا؛ در بخار نفسش؛ در مشتی چمن؛ در سؤالی که پاسخی میطلبد، و بعد پاسخی ديگر و پاسخی ديگر؛ در ستارههايي که "به پيش و به بيرون" سفر میکنند، احتمالاً تا ابد. چه چشمانداز مهيجی. و چه هولناک.
CM--
Question
در اين بخش ويتمن دعوتمان میکند تا با او همراه شويم در حدس زدنٍ پاسخهای ممکن به سؤال بهظاهر سادهی کودکی که میپرسد: «چمن چيست؟» شما برای کامل کردن يا به چالش طلبيدن پاسخهای ويتمن چه پاسخهاي ديگری میتوانيد به اين سؤال بدهيد؟