Foreword
در اين بخش "سخنوران" و "مباحثهکنندگان" تبديل میشوند به "سياحان" و "مدعيان،" آدمهاي خيرخواهی که روزهایمان را با حرف زدن از همهی آن چيزهايي پر میکنند که ما اغلب خودمان را گول میزنيم تا باور کنيم واقعاً ازشان ساخته شدهايم ــ کودکیمان، محيط اطرافمان، لباسمان، آخرين اخبار جنگ، بيماری، بازار بورس. اين چيزها از بعضی لحاظ ما را میسازند، اما هرکدام ما چيزی بس عميقتر هم داريم.
ويمتن همچون هنری ديويد تورو بهشدت نگران است که زندگی قربانی مسائل پيشپاافتاده میشود، قربانی آنچه میآموزيم "اخبار" بناميمش. تورو در "زندگی بدون قاعده" مینويسد: «وقتی زندگی ديگر درونی و خصوصی نباشد، گفتوگو تبديل به غيبت محض میشود.» «ما به ندرت مردی را میبينيم که میتواند اخباری برايمان بگويد که در روزنامه نخوانده يا همسايهش برايش نگفته است؛ و تنها تفاوت بين ما و ديگری معمولاً در اين است که او روزنامه را ديده يا رفته بيرون چايي نوشيده، و ما نديده و ننوشيدهايم. هرچه زندگی درونیمان بيشتر شکست میخورد، به دفعات بيشتر و با استيصال بيشتری به پستخانه میرويم. میتوانيد روی اين موضوع حساب کنيد، آن ديگری نگونبختی که مغرور از ميزان ارتباط گستردهی خود، با بيشترين تعداد نامه پستخانه را ترک میکند، مدتهای مديد است خبری از خودش نگرفته است.» ويتمن در اين قسمت شعر، تمايلش را برای خبر گرفتن از خود، برای دسترسی يافتن به "زندگی درونی"ش، به آنچه که "خويشتن من" مینامد ابراز میکند.
ما احاطه شدهايم با کسانی که میخواهند با "کشاکش و کشمکش" ما را به سمت عقايد و دلنگرانیهای خود ببرند. شاعر اينجا بهمان میگويد او هم ساليان سال را هدر داده است تا شايد بتواند در "مه" آن همه بحثهای "زبانشناسان و مدعيان" رسوخ کند ــ "مه" آنها که زبان را برای پيچيده کردن زندگی به کار میبرند و با درگير کردنمان در داد و قالهای پيشپاافتادهای که زندگی بيشتر مردم را پر کرده است حواسمان را پرت میکنند. حالا اما شاعر ما را دعوت میکند تا با آن بخش عميقتر خودمان ارتباط برقرار کنيم، آن بخش که "جدا"ی از اين نيروهايي است که هميشه سعی دارند ما را از آن خويشتنی که موضوع اصلی است دور کنند.
ی ارائه میبرگهای چمن جور میشود: شاعر، با لباس طبقهی کارگر، کلاه به سر، دست به کمر، که بيننده را ميخکوب نگاه خيرهی خود میکند ــ مردی که "میايستد، متحير، سرشار از خويش، مهربان، بیعار، يگانه،" مردی "افراشته" که "نظر ميدوزد به زير،" "تکيه میدهد بازويش را، بر فراغ نامحسوس مسلمیی." ويتمن میگويد بايد کلک زد و فهميد چطور میتوان "هم از درون و هم از برون اين بازی، در تماشا و تحير از آن" بود. برخلاف تورو که خويشتن عميقترش را در دوری گزيدن از ديگر آدمها و پناه بردن به طبيعت جست، ويتمن خويشتن عميقترش را در مشاهدهی دقيق محيط شهری اطرافش میجويد، در آموختن اينکه چطور میتواند جدای از آن بايستد ولی همهی آن را جذب کند، در آموختن اينکه "شهادت بدهد و صبر کند" و به خودش زمان بدهد تا آنچه را ارزش ديدن دارد ببيند. او "خويشتن من" را نه تنها در طبيعت که در تکثر مردمی میجويد که هر روز با آنها برخورد میکند، مردمی که او را وا میدارند درکش را از کيستی خود گسترده و عميقتر کند.
سیاحان و مدعیان دورهام میکنند، مردمی که ملاقات میکنم، تاثیر نخستین سالهای زندگیام بر من ناحیه و شهری که در آن زندگی میکنم، یا کشورم، واپسین مناسبات، اکتشافات، اختراعات، جوامع، مولفینِ کهنه و نو، شام من، لباس من، همکاران، ظواهر، تعارفات، قرضها، لاقیدی واقعی یا خیالیِ مرد یا زنی که دوست میدارم، بیماری قوم و خویشم، یا خودم، کجتابی یا خسارت، یا بیپولی، پریشانیها و تمجیدها نبردها، وحشتِ جنگهای برادرکش، تب اخبار مشکوک وقایع متغیر، اینها همه به سمت من میآیند روزها و شبها و دوباره از من میروند ولی هیچیک، خویشتنِ من نیستند. جدا از کشاکش و کشمکش میایستد، آنچه «من» هستم میایستد متحیر، سرشار از خویش، مهربان، بیعار، یگانه، و افراشته نظر میدوزد به زیر، تکیه میدهد بازویش را بر فراغ نامحسوس مسلمی خمکرده سر به یکسو کنجکاو، نظاره میکند هرآنچه را که در راه است هم از درون و هم از برونِ این بازی در تماشا و حیرت از آن. روزهای رفتهام را میبینم روزهایی که در مه عرق میریختم با زبانشناسان و مدعیان، تمسخر یا مشاجرهای ندارم، شهادت میدهم و صبر میکنم.
Song of Myself, Section 4 - poem read by Sholeh Wolpe
Afterword
سی کی ويليامزِ شاعر مراقبهی طويلش بر ويتمن را با اين پرسش آغاز میکند: «موسيقی» ــ پرسشی که نسلهای متمادی خوانندهها و نويسندهها را درگير خود کرده است. چطور يک روزنامهنگار معمولی و نجارِ گاهبهگاه بدل شد به شاعری چنين تأثيرگذار در هويت آمريکايي؟ ويليامز معتقد است «ما هرگز نخواهيم دانست آن غليان آوای زبان، آوای نظم، آن نبض، آن تلاطم، آن حرکت خرامان را که بعدها تبديل به ابزار او، به ارابهش، شد، او نخستين بار کی حس کرد، شنيد، و دانست؟ ــ حتی تلاش برای تصور او در حال طرحريزی آگاهانهی آن تقريباً همانقدر شگفتانگيز است که کشفش حتماً برای او.» هرچه بود ويتمن کشفش کرد. و بخش چهارم شعر نشان میدهد که او در شاگردی ادبی خود "با زبانشناسان و مدعيان" در مه عرق ريخت، مستأصل همچون هر شاعر جوان ديگری برای پيدا کردن صدای خود. آنچه او آموخت اين بود که چطور شهادت بدهد و صبر کند و بخشی از تخيل خود را از "تب اخبار مشکوک" رها نگه دارد، محيط اطرافش را با چشمی تيزبين مشاهده کند، و به آهنگ کلام مردان و زنان از اقشار مختلف جامعه گوش بسپارد تا بتواند در ابياتش آنها را با همان احترامی تصوير کند که لياقتش را دارند.
بند دوم اين بخش با شکل ديگری از کشف ويتمن در بخش سوم ــ "اينجا میايستيم اين معما و من" ــ آغاز میشود: "جدا از کشاکش و کشمکش میايستد، آنچه "من" هستم." توجه کنيد که او نمینويسد آنچه من هستم ــ خويشتنییی خود را با جماعت مردم حفظ میی آنها و در حيرت. او شاعری است نمايندهی تجربهای ملی در دموکراسی که نام خود را تا بخش بيستوچهارم شعر به زبان نمیآورد، و آنموقع هم ديگر به همهی ما بدل شده است: "والت ويمتن، يک آمريکايي، يکي از آن سرسختهايش، عالمی برای خود."
Question
میتوانيد زمانهايي را به خاطر بياوريد که حس کرده باشيد "هم از درون و هم از برون اين بازی، در تماشا و تحير از آن" هستيد؟ هم شرکتکننده و هم مشاهدهکننده؟ محاسن و معايب چنين موقعيت دوگانهی خويشتن چيست؟